۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

" عمه گرجي "* -



 گرجي عبدالعليان

در ايام کودکي و نوجواني ام در رامسر در بيشتر عروسي هايي که برگذار ميشد -عمه گرجي ما - مغز متفکر آشپزها بود .در کنار بسياري از ديگها و آتش و دود با " منديل *" به سر و " لاوند *"  به کمر نشسته بود و امور را نظاره ميکرد و همه از او حرف شنوي داشتند.
ديگهاي مسي گنده که به آن "برکر" ميگفتند – آتش و دود اطراف آن - غذايي که ميبايست بموقع آماده گشته - نه شور و نه کم نمک شود و حداقل دويست / سيصد نفر ميهمان عروسي را تحت پوشش قرار دهد - اين کار - کار عمه گرجي بود . عمه گرجي ما دو کار مهم ديگر هم داشت – يکيش پيشنهاد يا  تجويز انواع و اقسام داروهاي گياهي – محلي ( اورژانس) براي افراد محله بود  و آن ديگري -  کار " مهربا ني " بود. سراسر وجود ش پر از مهر بود و مهر ميکاشت .

عمه گرجي تنها خواهر بزرگ پدرم بود و با خانواده اش ( شوهرش و فرزندانش حسين حدادي – محمد حدادي – علي حدادي – حسن حدادي و سکينه حدادي)  در آنطرف ديوار چسبيده به خانه ما زندگي ميکردند – تنها يک ستون ايوان ما را با ايوان باز عمه گرجي وصل ميکرد. شوهر عمه ما هم " مشدي ابراهيم حدادي "قلعيگر"  * يا مسگر بود که بيشتر از سال را در دهات ها - دشتها و جنگلها و ييلاقات اطراف رامسر در سفرو کار و زحمت  بود و بعد هم به شهر ميآمد و در اطاق زير شيرواني ( جيرکه ) به کار مسگري ميپرداخت و گاه گاهي من در دميدن آتش " کچال " * و او با پنبه و قلع و نشادر براي سفيد کردن درون ديگها که دود سفيدي از آن بلند ميشد  در همان اطاق زير شيرواني به او کمک ميکردم و يادم ميآيد بمن ميگفت : " دم بده وچه " و سر آخر با اندک پول خردي که بمن ميداد خوشحال از پيشش ميرفتم .

هرگاه که با دوستانم در عروسي ها  پرسه ميزديم و عمه گرجي را ميديدم فورا خطاب بمن ميگفت : "مه برار زه " و فورا يه بشقابي از غذا براي من و دوستم ميکشيد و ما در همان حياط مينشستيم و مشغول خوردن ميشديم . گاهي که به حرفهاي مادرم گوش نميدادم و يا کار بدي ميکردم و مورد خشم و غضب مادر قرار ميگرفتم به اولين کسي که پناه ميجستم عمه گرجي بود و او مرا در ميان زانوان خود مينشاند و با دستهاي گرم و نرم خود نوازشم ميکرد و نميگذاشت مادرم بمن نزديک شود . عمه گرجي گاهي مرا " قليان قپه " * هم صدا  ميزد.

عمه گرجي از کودکي هميشه مرا بغل ميکرد و پشت مرا آنقدر با دستهاي مهربانش ماساژ ميداد تا من بخواب ميرفتم . گاه گاهي در ييلاق جواهرده هر وقت در نزديکيهاي خانه عمه گرجي بودم و گشنه ام ميشد او  يک تکه از آن " کشتاهاي زنجبيلي " خوشمزه اش را بمن ميداد که سير ميشدم – و يا زماني که عمه گرجي در روز بازار ( شنبه بازار  يا سه شنبه بازار رامسر  ) خريد ميکرد و برميگشت يک " گزر " ( هويج ) بزرگ تازه بمن ميداد و  مشغول خوردن آن ميشدم . 

دستهاي عمه گرجي ما مهربان بود – چهره اش مهربان بود – حرکات و رفتارش مهربان و آرام  بود و دنيا مهرباني در او جمع شده بود طوري که  اگر دستي بر سر کسي ميکشيد دنيا انرژي را به آن کودک ميداد.

  
پسر عمه ام علي حدادي ميگفت : در دوره روي کار آمدن رضا شاه – که هنوز به سلطنت نرسيده بود و در زمان مبارزات جنگل – ميرزا کوچک خان جنگلي از طريق جنگل به جواهرده رامسر ميرسد – ميرزا در قبرستاني بالاتر از چشمه آب علي با مردم جواهر ده در حال صحبت بود که گفتند قزاقها دارند ميان – در اين لحظه مردم جواهر ده همه فرار کردند به سمت " سلمل " - پدر بزرگ و مادر بزرگ ما در حين فرار متوجه شدندعمه ما که دختر کوچکي بود با آنها نيست – برگشتند به آن نقطه و ديدند که در دست قزاقها ست و با گريه و زاري توانستند عمه ما را از دست قزاقها نجات دهند.    
    
شاهد بودم که عمه گرجي در محله ي ما " کندسر* يا کشباغ * رامسر براي خودش يک دکتر اورژانس هم بود و براي انواع و اقسام دردها و بيماريها ( از دل درد گرفته تا مسموميت ) انواع و اقسام پيشنهادات و تجويزات را به خانواده بيمار سفار ش ميکرد . از جمله يکبار که بسيار زياد  " ساقه هاي جوان تمشک " يا " بول "* را  پوست کنده و  با نمک خورده بودم – و بعد هم دل پيچه گرفته و مريض شدم – عمه پيشنهاد نوشيدن کمي از " کوج کشه "* يا شاش خود من را تجويز کرده بود . ليواني بمن دادند که در آن شاشيده و سر بکشم . البته الآن خوب يادم نيست که بعد از نوشيدن آن خوب شدم يا نه-  ولي نميدانم چرا اين يکي هنوز پس از اين همه سال و آنهم سالهاي سال دور از وطن در ذهن يا ضمير من مانده و از يادم نرفته است ....و يا بخاطر درد بدن و بدرستي گذاشتن " گله " * يا استکان يا ليواني که در آن پنبه آلوده به الکل را آتش ميزدند و بعد آنرا بر شانه هاي پشت ميگذاشتند را درمان درد ميدانست . عمه گرجي با همه شکسته بندها و ما ما هاي محلي و ...رابطه داشت .
هم عمه گرجی و هم پدرم از داروهاي دواخانه شاکي بودند و تا آنجايي که ميدانم و بمن گفته اند از خوردن دارو نيز بيزار بودند الا به زور آنهم فقط دربيمارستان و هر دو هم تا نزديک به صد سال زندگي کردند ( يادشان گرامي ).   

 
-------------------------------------
زير نويس ها :

عمه گرجي = گرجي عبدالعليان

منديل = پارچه سياهي را که محکم بر پيشاني و سر ميبندند و معتقدند که جلوي سر درد را هم ميگيرد.

لاوند = چادر شب دستبافت رنگي که خانمها دور کمر ميبستند و هنوز هم زنان روستايي ميبندند. 

قلعيگر = يا همان مسگر که کارش با قلع هست و با آن درون ديگها و تابه ها را سفيد ميکند .

کچال = جايگاه مخصوص  کوچکي ساخته شده با گل و سنگ در درون اطاق يا ايوان براي آتش کردن و پختن غذا و...بر روي آن .

" دم بده وچه " = به دم پسر-  دميدن بر آتش – باد زدن بر آتش از طريق يک دستگاه مکانيکي و يا  از طريق پوست حيوا نات.

" مه برار زه " = برادر زاده من

قليان قپه = روي قليان جاييکه توتون و ذغال را ميگذارند

" کندسر " = بالاي تپه

" کشباغ " = باغي که در کنج يا گوشه است

"بول " = ساقه جوان تمشک

"کوج کشه" =  ادرار - شاش 

" گله نين " = کوزه گذاري – بادکش که  درد هاي بدن را ميکشد

" برکر " = ديگ مسي بسيار بزرگ

"جيرکه "= اطاق زير پله – اطاق زير شيرواني

" سلمل " = دهي نرسيده به جواهر ده

کشتاي زنجبيلي = نان قرصي که در ماهي تابه با خمير آرد و دارچين و کمي شکر درست ميکردند  

۱ نظر:

Unknown گفت...

گرجی عمه روحشان در آرامش. ذکر خیرشان را از مادرم بسیار شنیده ام.