۱۴۰۰ مرداد ۱۳, چهارشنبه

دنیا خطرناک شده است....بنظر میرسد کارخانه های تسلیحات نظامی و نیروهای جنگ طلب فضا را آرام آرام برای یک جنگ جهانی دیگر آماده می کنند !؟

 گورباچف رییس جمهور اتحاد جماهیر شوروی سابق در هشداری به همه از جمله سران کشورها گفت :

« جنگ آینده ، آخرین جنگ خواهد بود »

مقدمه :

هرساله در هیروشیما و ناگازاکی دو شهر ژاپن که در اواخر جنگ جهانی دوم مورد حمله بمب های اتمی و هیدروژنی توسط آمریکا قرارگرفتند ، کنفرانسی از تاریخ ۶-۹ آگوست در جهت صلح و بر علیه بمب های اتمی و هیدروژنی برگزار می گردد . سازمانهای صلح و شخصیت ها ی جهانی از سراسر جهان هر ساله به این  کنفرانس دعوت شده و حضور میابند . این کنفرانس توسط سازمان « گنسیکیو » برگزار می گردد . البته کنفرانسی دیگری نیز همزمان توسط سازمانی دیگر بنام « گنسیکین »  برگزار می شود .






عنوان کنفرانس بقرار ذیل است  :

! No More Hiroshima 

! No More Nagazaki

! No More A And H Bomb




در  رابطه با خطر جنگ ، یاد مانده های حضور چند ساله ام  در کنفرانس جهانی علیه بمب های اتمی و هیدروژنی در هیروشیمای ژاپن را که هرساله در راه صلح جهانی برگزار میگردد بازگویی میکنم ، باشد که حداقل هموطنانم را به تامل و تفکری دوباره در  موضوع خطرناک جنگ که باز جهان و بشریت و تمام هستی کره زمین را تهدید میکند وادارد .

در آن سال های جنگ ایران و عراق  که در ژاپن بودم  ( پنج سالی را با مردم ژاپن زیسته ام ) ، فعالیت های زیادی در زمینه سیاسی ، پناهندگی ، حقوق بشر و  صلح در میان سازمانهای چپ ، نهاد های مدنی و مطبوعاتی و کارگری ژاپن داشته ام .

در آن زمان هاشمی رفسنجانی رئیس جمهور ، عادلی سفیر او در ژاپن  و علی فلاحیان وزیر اطلاعاتش بود که  سرگرم ترور مخالفین در خارج از کشور از جمله در ژاپن بو دند . در زمینه صلح  چند سال پیاپی از ۱۹۸۶-۸۹ بطور رسمی در کنفرانس  جهانی علیه بمب های اتمی و هیدروژنی در هیروشیما شرکت کرده و سخنرانی هم داشته ام ، که در کتابهای منتشر شده توسط سازمان دهندگان و روزنامه های ژاپنی آن زمان در ژاپن  از جمله در  « آکاها تا » ارگان حزب کمونیست ژاپن به چاپ رسیده است .

در طول مدت کنفرانس با شخصیت های بسیاری از جمله رامش چاندرا ( رییس سابق شورای جهانی صلح ) ، گومز ( رییس جمهور سابق پرتقال ) و نمایندگان سازمانهای صلح  از سراسر جهان از جمله PLO , ANC و  ساندنیستها ، کوبا و......ملاقات و گفتگو داشتم .

بارها بهمراه دیگر دوستانم از تریبون  کنفرانس جهانی خواهان خاتمه جنگ ایران و عراق شدیم و خواسته ما در روزنامه های ژاپن بازتاب داشتد، اما رژیم جمهوری اسلامی با بی خردی تمام  در دام بازی های  کشورهای متخاصم و صا حبان صنایع نظامی افتاده و شعار ادامه جنگ میداد و باعث کشتار و ویرانی هرچه بیشتر  هموطنان و کشور عزیزمان ایران میشد .


من در تظاهرات صلح در یکی از خیابانهای هیروشیما۱۹۸۷

بنر ما در تظاهرات صلح علیه بمبهای اتمی و هیدروژنی در خیابانهای هیروشیما  و خواست ما در پایان دادن به جنگ ایران و عراق ۱۹۸۷

بهمراه دیگران در تظاهرات خیابانی شهر هیروشیما ۶-۹ آگوست ۱۹۸۸

 هرساله روز ۶ آگوست در اطراف پارک صلح ، کنفرانس جهانی علیه بمب های اتمی و هیدروژنی در سالنی بزرگ با شرکت نمایندگانی از سازمانهای صلح ژاپن و سراسر جهان آغاز می گردد . در پارک صلح  مشعلی بیاد قربانیان بمب اتمی که شمار آنها به بیش از ۲۰۰،۰۰۰ نفر میرسید میسوزد .

در پارک صلح  همچنین موزه قربانیان بمب اتمی موجود میباشد که در آن اثرات مخرب این بمب و جانهای سوخته را در ظرفهای شیشه ای به نمایش گذاشته اند تا هر کسی که  از آنجا دیدن می کند بر خود بلرزد که چگونه افرادی دست به چنین جنایت های هولناکی  زده اند و یا پس از اینهمه سال هنوز هم  عمل ننگین خود را توجیح میکنندو یا هنوز سیاستهای جنگ طلبانه را ادامه می دهند . هرگوشه این پارک پر از مجسمه های یادبود و نمادهای ضد جنگ است .
نمای بیرونی موزه قربانیان بمب اتمی هیروشیما

نگاه از داخل موزه بمب اتمی  به پارک صلح در هیروشیما
در آنجا برایم  نقل کرده اند؛ وقتیکه بمب بر زمین اثابت کرد مردمی که بر اثر شعله های آتش و حرارت سوزان بمب اتمی  بدنهایشان سوخته و یا در حال سوختن بود و آنهایی که میتوانستند راه بروند خود را به رودخانه رسانده و بدرون آن می انداختند . می گفتند در آن زمان رودخانه های داخل شهر پر از اجساد سوخته قربانیان شده بود ( عکس ها و نقاشی ها ی موجود در موزه  آنرا بنمایش گذاشته است ) . بیاد آن جانهای سوخته  هر ساله مردم  قایق های کاغذی همراه با شمعی  روشن بر آن را در این رودخانه ها به آب می اندازند  .

یکی از نمادهای شهر هیروشیما مکانی است که به آن « سایه » می گویند . سایه ی (  Shadow ) شخصی  بر روی پله های یک بانک . بر اساس  گفته ها ، آن فرد در همان زمانی که بمب توسط بمب افکن آمریکایی«  انولاگی- Enola Gay » بر شهر انداخته شد بر اثر گرمای بمب جانش ذوب شده ، بدرون بتن پله ها رفته و سایه اش ( سایه ی یک آدم ) بر روی پله ها ی بانک بجا مانده است  ( آن سایه را دیده  و در کنار آن نشسته ام  ) .

 بیمارستان هیباکو شاها یکی دیگر از نماد های آن فاجعه اتمی است که در مرکز شهر قرار دارد و در آن بیماران رادیو اکتیو ی بستری میباشند. سازمان دهندگان کنفرانس از میان شرکت کنندگان کنفرانس تعدادی را که متمایل به ملاقات با هیباکوشا ها بودند را با پوشیدن لباس مخصوص برای دیدن آنها به بیمارستان مزبور میبردند .

سوختن بدن مردم در اثر حرارت و تشعشعات اتمی 

در اثر شدت انفجار صورت اسب از بدنش جدا شد

سازمان دهندگان کنفرانس همچنین هرساله تظاهراتی متشکل از شرکت کنندگان خارجی کنفرانس و فعالین ژاپنی در شهر هیرو شیما و ناگازاکی برگزار می کنند . شرکت کنندگان با پلاکارد ها و شعارهای خود از خیابان های شهر عبور کرده و با پیام ها و شعار های مردم ژاپن نیز آشنا شده و آن پیام ها را به گوش مردم کشور خود میرسانند .

در یکی از آن سال ها قبل از تظاهرات در شهر بهمراه میهمانان خارجی  کنفرانس  در سالن هتلی در هیروشیما نشسته و بحث می کردیم که ناگهان یکی از سازماندهندگان متوجه میشود افرادی بصورت پنهانی و بدون اجازه مسولین سازمان گنسیکیو صدای شرکت کنندگان در بحث را توسط یک ضبط صوت که کنار پنجره و پشت پرده ای بزرگ قرار داده شده بود ضبط می کرده اند ، که با اعتراض و پی گیری برگزارکنندگان کنفرانس روبرو شد .چه کسانی و چرا می خواسته اند بدانند که شرکت کنندگان در کنفرانس و تظاهرات خیابانی در آن جلسه هتل چه می خواهند بگویند و چرا برایشان مهم بوده است ؟

در مدت سخنرانی ام و حضورم در کنفرانس بین سالهای ( ۱۹۸۶-۸۹ ۱۹ ) به همه قول داده بودم که همواره صدای آنها و « هیباکوشاها » ( مردمی که در اثر بمب های اتمی و هیدروژنی در هیروشیما و ناگازاکی به بیماریهای لاعلاج رادیو اکتیویته دچار شده اند )  را به گوش هموطنانم و یا در هرکجا ی جهان که هستم برسانم و در  راه صلح بکوشم .

 در حال سخنرانی در سالن کنفرانس جهانی علیه بمبهای اتمی و هیدروژنی در هیروشیما ۶-۹ آگوست ۱۹۸۷

در کنار جری ماتسیلا نماینده کنگره ملی آفریقای جنوبی در ژاپن (ANC) در کنفرانس هیروشیما ، در آنزمان سالهای ۱۹۸۵ تا اواخر سال ۸۹ ما بهمراه جری ماتسیلا برای آزادی نلسون ماندلا در ژاپن همکاریهای بسیاری داشتیم 
جری ماتسیلا بهمراه دخترم اخگر و پسرم روزبه در کنار دریاچه کوه  فوجی ( مانت فوجی )
در برنامه فستیوال صلح 
اما امروزه تقویت جنبش های صلح در جهان و بخصوص در منطقه ما از اهمیت ویژه ای برخوردار است . بویژه اینکه منطقه ما پس از جنگهای طولانی و کشتار میلیونی و ویرانی ، مجددا خطر جنگ همه ما و جهان را تهدید می کند . منطقه ما بدلیل وجود چاههای نفت و گاز طبیعی همیشه در معرض تجاوز و جنگ می باشد . ما و دیگر کشورهای منطقه نیاز به جنبش صلحی قوی داریم که بتواند مردم صلح دوست کشورمان و منطقه را حول شعار های صلح جهانی ، صلح در خلیج فارس ، علیه بمب های شیمیایی و هسته ای ،  و شعار نه به جنگی دیگر  و بسیاری شعارهای دیگر گرد آورد . با آرزوی چنین موج بلندی در منطقه خلیج فارس .

پس از این مقدمه کوتاه ،  داستانی را که در همین رابطه من سالها قبل ترجمه کرده و در هفته نامه ایران استار- تورنتو ، با نام مستعار محمد نوبهار چاپ کرده بود م را  در صفحات بعد می آورم .


پایان /


« صدایی از ناگازاکی »

داستان  چیه کو وتانابه
Chieko Watanabe

نویسنده : هیساشی او دا - استلا برنچ

Hisashi Oda - Stella Branch

ترجمه :  مرتضی عبدالعلیان

تقدیم به مادرم زینب عزیزی و دخترم اخگر عبدالعلیان
و همه مادران و دخترانی که جانشان را در اثر جنگ از دست داده اند

چیه کو در بغل مادرش - در حال سخنرانی


«‌ ناگازاکی - ۹ آگوست  ۱۹۴۵» 

صبح ۹ آگوست هوای ناگازاکی خیلی گرم بود . در آن زمان چیه کو وتانابه دختری ۱۶ ساله بود ، دلش نمی خواست در این روز شرجی برای کار به کارخانه برود. او دانش آموز کارگر کارخانه ماشین آلات برقی میتسوبیشی که در آنسوی شهر ناگازاکی قرار داشت بود .
برای چند لحظه تامل کرد ولی بعد با عجله از خانه اش خارج شد تا خود را به اسکله و قایق مسافربری برساند . در کارخانه ، دانش آموزان دختر کارگر  قسمتهایی از نورافکن  را می ساختند . کارگران شلوار کاری بنام ممپه ( Mompe)
می پوشیدند و روی نواری که بر بازو می چسباندند نوشته شده بود « کارگر دانش آموز » .
چیه کو نشست و شروع کرد به کار روزانه اش . او و دختران دیگر از هوای گرم ناراضی بودند . حدود ساعت ۱۰ یا ۱۱ برای دیدن یک مهندس دست از کار کشیدند .
 بهمراه « آیاکو  یاماشتا » یکی از همکلاسی هایش اطاق کار را ترک کردند ، از کریدر کارخانه گذشتند و دست های پینه بسته سفت شده خود را بهمدیگر نشان میدادند . در حالیکه چیه کو از پنجره ساختمان اصلی اطاق کار مهندس را می دید ، ناگهان نور مهیبی را دید ، خیلی تعجب کرد و ترسید . او و آیاکو شروع کردند به دویدن بسوی یک پناهگاه در پشت کارخانه . صدای هولناک ویران کننده از هر طرف می آمد . ناگهان چیه کو به پایین پرت شد ، احساس درد شدیدی کرد و بیهوش شد.

« نمی توانم راه بروم » 

آرام آرام چیه کو بهوش آمد . نمی دانست برای چه مدت در آنجا دراز کشیده بود . وقتیکه چشمهایش را باز کرد شروع کرد به گریه کردن و صدا زدن برادرش . اما برادرش در کارخانه دیگری کار می کرد .
 سعی کرد بلند شود اما نتوانست ، زیرا که زیر تیر آهنی سنگینی گیر کرده بود . بهیچوجه نمی توانست حرکت کند . یک تیر آهنی سرش را بسمت پاهایش می فشرد .
« کمک ....کمک »  با دردی که داشت شروع کرد به گریه کردن ، آنگاه صدای دیگری شنید ، یک نفر دیگر هم گریه کنان کمک می خواست . توانست کمی سرش را بچرخاند و دوستش آیاکو را ببیند . آیاکو نیز درد شدیدی داشت و با صورت بر روی زمین دراز کشیده بود .
« کمک ....کمک » دو دختر شروع کردند به گریه ، سرانجام وقتی که تمام امید ها را از دست داده بودند ، زن جوانی بسوی آنها دوید و سینه خیز خود را  به سوراخ زیر تیر آهن رساند بطوریکه توانست کمی تیر آهن را بالا بکشد و دو دختر را خارج سازد . زن جوان کمک کرد تا چیه کو بر روی پاهایش بایستد ، اما او نمی توانست سر پا بایستد ، قسمت پایین بدن چیه کو بی حس شده بود .

« چیه کو ، چه شده ؟ » ، آیاکو در حالیکه گریه میکرد گفت : « چرا عجله نمی کنی ؟ » ، چیه کو سعی کرد راه برود اما پاهایش حتی یک اینچ هم حرکت نمی کرد . « نمیتونم راه برم ، نمی تونم راه برم » دوباره شروع کرد به گریه .
 آیاکو و زن جوان زیر بغلش را گرفتند و او را به پناهگاه پشت کارخانه رساندند ، پناهگاه پر از زخمی ها بود و بوی بدی می آمد . بسیاری خون ریزی داشتند و اینجا و آنجا روی حصیر دراز کشیده بودند و گریه کنان « آب ...آب » می کردند . بعضی ها تمام بدنشان بشدت سوخته بود ، همه درد شدیدی داشتند . چیه کو می ترسید و هرگز چنین صحنه دلخراشی را ندیده بود تا اینکه کسی پرسید : « چه شده ؟ » ولی هیچکس مطمئن نبود که چه شده ؟ چیه کو شنید نفر دیگری می گوید : « تمام ما زخمهای شدیدی داریم ولی حداقل زنده ایم ،خیلی ها مرده اند » ، چیه کو سعی کرد اینبار جلوی گریه خود را بگیرد .
 بعد از مدتی چیکو را با یک برانکارد به بیمارستانی بردند . دکتر معاینه اش کرد و گفت : « متاسفم این یک زخم معمولی نیست ، این یک دست یا پای شکسته نیست ، ستون فقرات آسیب دیده و الان کاری از دستم ساخته نیست » . پس از آن چیه کو را به پناهگاهی دیگر در یک مدرسه ابتدائی که در آن نزدیکی قرار داشت بردند . در کف یک کلاس دراز کشید . در اطراف او همه زخمیها ناله میکردند . احساس نیمه مردگی به او دست داد . مرد مهربانی که در آنجا کار می کرد آدرسش  را پرسید و رفت پی پیداکردن آدرس خانه اش .
چیه کو در حالیکه منتظر بود از پنجره به آسمان شب خیره شد . ستارگان درخشش روشنی داشتند ، احساس تنهائی عجیبی به او دست داد ، وقتی مادرش را دید او را بغل کرده گریه کرد و گفت : « مادر مرا از اینجا ببر ، من نمیخواهم در اینجا بمانم ، مرا ببر خانه » . ولی در آن روز قایق مسافربری نبود و مجبور بودند آن شب را در آنجا بمانند ، در حالیکه همه زخمیها گریه میکردند . صبح روز بعد چند دریانورد مهربان با برانکارد او را به خانه بردند . وقتی چیه کو خانه اش را دید تعجب کرد . خانه اش ۴۰۰ متر از مرکز انفجار اتمی فاصله داشت ولی تمام شیشه های پنجره ها از بین رفته بودند.

« یک ماه در رختخواب » 

وقتیکه بمب اتمی منفجر شد ، مادر چیه کو در یک کارخانه کفش سازی کار می کرد . او از شدت و نور انفجار وحشت کرده و ترسید ، به خانه رفت و دید که تمام پنجره های خانه بر اثر انفجار بمب اتمی شکسته شده است  . دو دختر دیگرش که در شهر کار می کردند سالم به خانه آمدند ، اما از میان دو پسرش ، تنها یک پسرش به خانه برگشته اند  و  پسر دیگرش ناپدید شده بود ( دو ماه بعد استخوانهایش را در  کارخانه ای که کار می کرد و ویران شده بود یافتند ) .

مادر چیه کو خیلی برای چیه کو ناراحت بود ، زیرا او نیز به خانه نیامده بود. وقتیکه مرد کارگر مهربان به خانه شان آمد و خبر زنده بودن چیه کو را داد ، خیلی از آن مرد تشکر کرد و فورا رفت تا چیه کو را به خانه بیاورد .
چند روز پس از انفجار خبری پخش شد مبنی بر اینکه سربازان آمریکایی وارد ناگازاکی میشوند . مردم می گفتند : « اگر سربازان آمریکایی وارد شوند تمام مردم را خواهند کشت .»  خواهران چیه کو و برادرش رفتند پیش مادر بزرگشان در کوماموتو . اما چیه کو و مادرش می بایستی در ناگازاکی می ماندند . قطار مسافربری که ناگازاکی را ترک می کرد پر از زخمی ها ، خانواده هایشان و افراد دیگر بود . همه آنها سعی می کردند که فرار کنند . خانم واتانابه تصمیم گرفت که چیه کو را به کوماموتو نفرستد ، برای اینکه امکان داشت در میان جمعیت در قطار و در زیر دست و پای آنها خرد شود .

چیه کو در رختخواب ماند ، از پنجره اش همسایه ها را می دید . همه با کوله باری در پشت ، در صدد فرار بودند . هواپیماهای دشمن گاها در آسمان شهر ظاهر می شدند . مادر ش نمی توانست بآسانی او را به پناهگاه ببرد ، بنابراین وقتیکه آژیر هوایی را می شنید خودش را بر روی چیه کو می انداخت تا او را بپوشاند . مادرش به امیتابها ( Amitabha ) دعا می کرد . چیکو از ترس میلرزید و با دستش گوشهایش را می گرفت ، برای اینکه نمی خواست بار دیگر صدای هواپیما و انفجار را بشنود . وقتیکه هواپیماها رفتند ، چیه کو و مادرش از شدت ترس خیس عرق شده بودند .

وقتیکه جنگ تمام شد ، چیه کو نمی توانست کاری انجام دهد مگر اینکه بر روی تشک نازکی دراز بکشد . گوشتهای اطراف پشت شکسته اش شروع به عفونت کرد و خانم واتانابه نمی دانست چه کند و شروع کرد برای پیدا کردن بیمارستانی برای او ، اما در آن شرایط و زمان کار آسانی نبود . بالاخره ، تقریبا چهار هفته بعد از انفجار ، بیمارستانی پیدا کرد که مایل بود از چیکو مواظبت کند .


« عشق مادری » 

زندگی در بیمارستان سخت بود . بامها نمی توانستند از ورود باران جلوگیری کنند ، زیرا که در اثر انفجار ، تقریبا همه سفالهای روی بام پرتاب شده بودند . وقتیکه باران می آمد ، مردم در کریدور بیمارستان از چتر استفاده می کردند .

بیمارستان غذا به بیماران نمی داد . بنابراین خانم واتانابه مجبور بود تا در بخش بیمارستان برای چیه کو غذا بپزد . او یک خوراک پزی سفالی همراه با ذغال را به بخش آورد و روی آن غذا می پخت . دود حاصل از ذغال باعث می شد که بیماران سرفه کنند ، آنگاه تلاش می کرد با بادبزن دود حاصل را از بخش خارج کند . دکتر برای چیکو نمی توانست کاری کند . بهیچوجه نمی شد پشت شکسته شده را معالجه کرد . دکتر گفت : « متاسفم ، وضعش امیدوار کننده نیست .»

چیه کو برای هفته ها در رختخواب ماند و از ماندن در بستر ، بدنش درد گرفته ، حتی یکی از استخوانهایش خارج شده بود و خیلی درد آور بود . چیه کو از اسهال و تب شدید رنج می برد و بدنبال تب شدید ذات الریه گرفت ، ضعیف و ضعیف تر شد تا آنجایی که فقط پوست و استخوانش ماند . همچنین آنقدر ضعیف شده بود که نمی توانست صحبت کند . تمام آن مدت مادر ش در کنار رختخوابش نشسته بود و با او صحبت می کرد و تا آنجایی که می توانست به او آرامش می داد . اگرچه دکتر گفته بود که امید کمی برای بهبودی او هست ، اما مادرش امیدش را از دست نداد و به خودش می گفت : « من زندگی اش را نجات خواهم داد ، من از چیه کو مواظبت خواهم کرد ، من به او آنقدر مواد غذایی ویتامین دار خواهم داد تا مجددا قوی شود .»  مادر  میدانست که چیه کو از میان میوه جات سیب را خیلی دوست دارد . سیب بعد از جنگ خیلی گران بود ، اما او بهرحال تعدادی سیب خرید و از آن آب سیب تهیه کرد و به او داد . چیه کو بخاطر عشق و مواظبت مادرش از او زنده ماند و بطرز معجزه آسایی از مرگ نجات یافت و حتی درد شدید زمان بستری بودنش کمتر شد و کم کم سلامت خود را بازیافت و قوی شد . در پایان سال ۱۹۴۵ ، چیه کو را از بیمارستان به خانه آوردند، اما هنوز قسمت پایین بدنش فلج بود .

« زندگی مشقت بار و امید تازه » 

چیه کو زندگی سختی را بمدت ده سال ادامه داد. نمی توانست راه برود و بیشتر اوقات بر روی تشک دراز کشیده بود و از یک بیماری به بیماری دیگر دچار می شد . بعضی اوقات آنقدر زندگی برایش سخت و دشوار می شد که حاضر بود بمیرد . کسل ، عصبی و غمگین بود . گاهی مثل یک طفل کوچک رفتار می کرد، و بدون هیچ دلیلی از مادرش عصبانی می شد و بعد صحبت نمی کرد و یا تمام روز را غذا نمی خورد . اما مادرش خیلی صبر داشت و چیه کو را سرزنش نمی کرد . او درد را در قلب چیه کو درک می کرد . روزی چیه کو از پنجره اطاق خوابش بیرون را می نگریست ، جاده روبروی خانه اش پر از مردمی بود که برای فستیوال می رفتند . دختران جوان همه لباسهای قشنگی پوشیده بودند و چیه کو به آنها می نگریست ، نا امیدی قلبش را فشرد ، زیرا که از زمان انفجار به بعد لباس زیبا و مرتب نپوشیده بود . چیه کو با اشتیاق فراوان به  دختران  نگاه می کرد ، مادرش نیز به دنبال چیکو به آنها خیره شد ، افکار چیه کو را حدس زده و گفت : « می خوای برات یه لباس زیبا بدوزم ؟ » ، چیه کو در جواب گفت : « نه ، نمیخوام ، من که نمی تونم اونو بپوشم و به بیرون برم . »

اما بعد از آن روز ، مادرش بزودی بلوز زیبایی به رنگ قرمز و سفید به او داد . چیکو گفت : « نمی خوام .»  چیکو با گریه آنرا بر روی حصیر کف اطاق انداخت . مادر چیکو آنرا با دست های خودش دوخته بود . آهسته بلوز را برداشت ، به سوی  قدم برداشت و از پله ها پائین رفت . چیکو زمانی که مادرش اطاق را ترک می کرد دید،  شانه هایش لرزید و متاسف بود از اینکه با کلماتش او را عصبانی و ناراحت کرده است .
روزهای بسیاری با ناراحتی و گریه گذشت ولی چیکو جوان بود و جسم جوانش می خواست که زندگی کند . وقتیکه تدریجا قوای جسمی اش را باز یافت ، روحیه اش نیز قویتر شد . او قانونی برای خودش وضع کرد ، اینکه روزانه کمی بدن از کارافتاده اش را حرکت دهد ، این بود که دوباره به زندگی علاقمند شد و امید تازه سراسر وجودش را فراگرفت . حالا وقتیکه از پنجره اطاقش به عابرین و مناظر طبیعت نگاه می کرد لذت می برد . احساس اش به گلهای رنگارنگ و طبیعت زیبا جلب شد . از بخت خوب پس از مدتی به بافندگی علاقه پیدا کرد و مادرش برایش ماشین بافندگی خرید . چیکو با خواندن کتاب راهنما ی بافندگی یاد گرفت که چگونه ببافد . چقدر راضی بود وقتیکه اولین ژاکت را خودش به تنهایی بافت .

ماه مارس ۱۹۵۴ ، قایق ژاپنی فوکوریو مارو  -  و ( Fukuryumaru ) ، (  v  )  در ۱۶۰ کیلومتری بیکینی اتال  ( Bikini Atoll  ) در دریای جنوب ، دنبال ماهی تونا بود . ایالات متحده آمریکا در نزدیکی آن یک بمب هیدروژنی را مورد آزمایش قرار می داد ، در اثر این آزمایش ، رادیو اکتیویته مرگبار حاصل از این انفجار پخش شد و به قایق ماهیگیری و سرنشینانش رسید . پس از آنکه سرنشینان قایق به ژاپن برگشتند ، همه بیمار شدند . همه سرنشینان قایق به بیماری رادیو اکتیویته دچار شدند . بسیاری از مردم ژاپن از این حادثه عصبانی شدند و به جنبش صلح پیوستند ، زیرا که می خواستند  همه کشورهای جهان ساختن بمب هسته ای را متوقف کنند . از آن زمان ببعد جنش صلح برای منع سلاحهای هسته ای قویتر و فعالتر شد .

« چگونه انجمن دختران آسیب دیده از بمب اتم در ناگازاکی شروع شد ؟ » 

پنجم ژوئن ۱۹۵۵ اولین کنگره مادران ناگازاکی برگزار شد و « کزوکو تسورومی »  ( kazuko Tsurumi )  نطقی در میتینگ ایراد کرد و بعد در همان غروب او و چند زن دیگر با چیه کو ملاقات کردند . چیه کو هرگز آن تعداد افراد را در اطاق کوچک اش ندیده بود و از این بابت خیلی ترس داشت . کزوکو تسورومی به آرامی ، اما محکم گفت : « چیه کو ؟ تو نباید دردهایت را در خودت نگهداری ، باید با مردم جهان در رابطه با بمب اتم صحبت کنی ، به آنها بگو که چقدر درد میکشی . مردم در هرکجایی که هستند باید بدانند بمب هایی از آن نوع چقدر وحشتناکند . وظیفه توست که تجربه خودت را برای آنها بازگو کنی .»
دختر ژاپنی که نمی تواند راه برود حقیقتا می تواند به جهان کمک کند ؟ این ایده درخشان مانند یک اشعه خورشید اطاق کوچکش را روشن کرد . چند روز بعد پنج دختر جوان بدیدن چیه کو آمدند . آنها حدودا هم سن و سال او بودند و همه آنها در اثر انفجار بمب اتمی دچار کلوئیدز ( یک نوع مخصوص اثر زخم دائمی ) شده بودند . همه آنها چون چیه کو به اندازه کافی درد کشیده بودند . پنج دختر در اولین دیدار خود با چیه کو صحبت زیادی نکردند ولی همه میدانستند که هر نفرشان چه احساسی دارند . خوب بود که چیه کو وقت خود را با دخترانی که مشکلات مشابه داشتند سپری میکرد ، آنها بارها به دیدن چیه کو آمدند و این شروع انجمن دختران آسیب دیده از بمب اتم در ناگازاکی بود . اولین کار گروه ، نوشتن یک درخواست و ارسال آن به کنگره مادران جهان که هفت ژوئیه ۱۹۵۵ در لوزان سوئیس برگزار میشد بود . درخواست را همه با هم نوشته بودند .

وقتیکه بمب اتمی بر اوراکامی ( Urakami ) منفجر شد ، شهر ما به خاکستر تبدیل شد و در یک دم ۷۰۰۰ نفر کشته شدند . ما به اندازه کافی شانس آوردیم تا از آن جهنم اتمی زنده بمانیم . ولی حالا کسی بخاطر زخمهایمان بما کار نمی دهد و هیچکس بخاطر زخمهای وحشتناکمان  با ما ازدواج نمی کند .  چرا ما باید اینچنین درد بکشیم ؟ ما احساس می کنیم که مردم نباید مشکلاتی از این نوع داشته باشند . بنابراین از جهانیان درخواست می کنیم :
« جهنم اتمی که ما از آن جان بدر برده و زنده ماندیم نباید هرگز اتفاق بیافتد ! » 
این درخواست در میتینگ ناگازاکی توسط یکی از نمایندگان قربانیان اتمی خوانده شد .

« از چیه کو خواسته شد تا سخنرانی کند » 

چیه کو و دیگر دختران آسیب دیده از بمب اتمی ( A & H Bomb ) شنیدند که اولین کنفرانس جهانی علیه بمب های اتمی و هیدروژنی قرار است روز ۶ آگوست ۱۹۵۵ در هیروشیما برگزار شود .  جلسه ای در اطاق چیه کو گذاشتند و در این رابطه صحبت کردند . یکی گفت : « چرا ما یکنفر نماینده از طر ف  خودمان به کنفرانس هیروشیما نفرستیم ؟ »
« بله ..چرا نه ؟ ، ایده خوبیه » ، همه موافقت کردند که نماینده ای به هیروشیما بفرستند ولی یک مشکل داشتند و آن نداشتن پول برای خرید بلیط قطار ، هزینه هتل، غذا و غیره بود . از یکدیگر سئوال می کردند : چگونه می توانیم قدری پول تهیه کنیم ؟ » یکی گفت : « برویم ازانجمن  شهرداری کمک بخواهیم . »  خوشبختانه شهردار و اعضائ انجمن شهر بسیار خوشحال شدند از اینکه به آنها کمک کنند . آنها بیشتر از آنچه برای مسافرت درخواست کرده بودند دریافت نمودند .
میساکو یاماگوچی و یوکی تسوجی بعنوان نمایندگان آنها به کنفرانس هیروشیما رفتند . آنها اشک ریزان از درد های خود سخن گفتند . آنها از حاضرین در کنفرانس خواستند تا از جنگ هسته ای جلوگیری کرده و به بازماندگان بمب اتمی کمک نمایند . بیش از ۵۰۰۰ نفر در آنجا حضور داشتند و شدیدا تحت تاثیر  سخنان آنها قرار گرفتند .

سال بعد یعنی ۱۹۵۶ گروه تصمیم گرفت با یک گروه از پسران جوانی که از مشکلات مشابهی رنج می بردند همکاری کنند و دو گروه موافقت کردند سازمان جدیدی بوجود آورند . بدین ترتیب انجمن جوانان بمب اتمی ناگازاکی بوجود آمد .

بعدا در همان سال ، دومین کنفرانس جهانی علیه بمب های اتمی و هیدروژنی در ناگازاکی برگزار شد . چند هفته قبل از کنفرانس از چیه کو خواسته شد تا در این کنفرانس سخنرانی کند . او میبایستی سخت ترین تصمیم خود را می گرفت ، بنابر این از مادرش کمک خواست .

« مادر تو چه فکر میکنی ؟ من قبلا هرگز سخنرانی نکرده ام و خجالت میکشم خودم را در مقابل آنهمه آدم نشان دهم ، ولی متوقف کردن جنگ هسته ای مهم است و می خواهم تا آنجایی که از دستم بر می آید به این امر مهم کمک کنم ، اما من برای سخنرانی آمادگی ندارم ...چه باید بکنم .  »

مادر چیه کو به چشمهای او خیره شد و گفت : « چیه کو ! از آن روز تا کنون زمان زیادی گذشته . تو درد زیادی متحمل شدی و دوران سختی داشتی ، اما تو تنها نیستی ، بسیاری از مردم نیز چون تو از بمب اتمی درد کشیدند ، از آنجایی که تو وحشت از جنگ هسته ای را میفهمی ، باید بکوشی از آن جلوگیری کنی . چیه کو ! قوی باش ، به مردم از رنج هایی که کشیدی بگو ، به آنها بگو که از ساختن بمب هسته ای جلوگیری کنند . چیه کو سرش را به علامت موافقت تکان داد و می دانست که مادرش درست می گوید . بنابراین تصمیم گرفت که سخنرانی کند . »


« دیگر هرگز مردم را چون من قربانی نکنید ! » 

در روز سخنرانی چیه کو ، ناگازاکی خیلی گرم و مرطوب بود . مثل همان روز ۱۱ سال قبل که بمب اتمی منفجر شد . وقتیکه چیه کو و مادرش وارد سالن شدند ، سالن تقریبا پر از مردم بود . به طرف جایگاه خود در جلوی سالن رفتند و در آنجا نشستند . تصویر بزرگ کره زمین و یک کبوتر ، سمبل صلح بر بالای صحنه آویزان بود . بسیاری از مردم از سراسر جهان به ردیف بر روی صحنه نشسته بودند . آنها نیز آمده بودند تا پیام خود را در باره بمب هسته ای بخوانند . وقتیکه اسم چیه کو اعلام شد ، مادرش او را به صحنه حمل کرد . هزاران چشم به چیه کو خیره شده بود . چیه کو خجالت می کشید و می خواست به خانه برود ،ولی بازوهای گرم مادرش در اطرافش به او نیرو می داد و حرفهای مادرش را بخاطر می آورد :
سعی کن چیه کو ،
به آنها بگو ......

سپس نگاهی به هزاران نفر از مردم حاظر در سالن انداخت و شروع به سخنرانی کرد .

« من چیه کو واتانابه ، نماینده انجمن جوانان ناگازاکی علیه بمب اتمی  هستم . به من نگاه کنید . من نمیخواهم به شما بگویم که بمب اتمی چقدر وحشتناک است .بدن درهم شکسته و رقت انگیز من بجای من سخن می گوید . از زمانی که بمب اتمی مرا خرد کرد ، من دیگر نتوانسته ام از قسمت پایین بدنم استفاده کنم . در آن زمان من یک دانش آموز بودم و حالا بالغ شده ام ،اما نمیتوانم بدون کمکهای مادرم زندگی ام را ادامه دهم . »

زمانیکه چیه کو صحبت می کرد ، اشکهایش جاری شد . با هر اشکی صدایش قطع می شد و مادرش در حالیکه در قلبش می گریست او را محکم تر می فشرد و میگفت : « چیه کو محکم باش ! مردم از سراسر جهان به سخنرانی ات گوش می کنند .»

چیه کو ادامه داد : « من یک هیباکو شا هستم ، یک قربانی بمب اتم  . من امروز در این مکان از شما و همه جهان درخواست می کنم دیگر هرگز ، مردمان دیگر را چون من قربانی بمب اتم نکنید ، خواهش می کنم  ساختن این بمب های وحشتناک را متوقف کنید و با این کارتان ما را خوشحال کنید .»
وقتیکه چیه کو سخنرانی اش تمام شد ، تمام سالن با کف زدنها ی ممتد به لرزه در آمد ، و وقتیکه او و مادرش به صندلی خود بازگشتند ، بسیاری از دست های مهربان یکی پس از دیگری دست های چیه کو را فشردند . چیه کو از عشق و پشتیبانی آنهمه مردم که نمی توانست با آنها صحبت کند ، احساس عجیبی داشت . چیه کو می دانست که آنها پیام او را واقعا شنیده و در قلب خود به همراه خواهند داشت .

« مرگ مادرش » 

از آن زمان به بعد چیه کو زندگی جدیدی را شروع کرد . چیه کو و مادرش در انجمن های صلح و میتینگ های ضد هسته ای تا آنجایی که امکان داشت شرکت می کردند و در راه صلح تلاش مینمودند . اما خانم واتانابه حالش خوب نبود . او خود نیز یک قربانی بمب اتمی بود . اگر چه مستقیما یک قربانی بمب اتمی نبود اما اثرات و تشعشعات رادیو اکتیویته در بدنش نفوذ کرده بود و ذره ذره بدنش را ضعیف نمود . او از یک بیماری به بیماری دیگر کشیده می شد و می خواست از چیه کو همچنان مواظبت کند ولی دیگر برای او مشکل و مشکل تر می شد . وقتی مادرش ضعیف شد ، چیه کو سعی کرد در خانه بیشتر از خودش مواظبت کند . برای چیه کو غیر ممکن بود که از صندلی چرخدار در خانه اش استفاده کند . بنابراین به خانه جدیدی منتقل شدند . خانه جدید طوری بنا شده بود که چیه کو می توانست به آسانی از یک اطاق به اطاق دیگر رفته و هر چه را که می خواست با نشستن بر صندلی چرخ دار بردارد . ولی برای نشستن بر روی صندلی چرخ دار ، چیه کو می بایست به بیمارستان رفته و چند عمل جراحی بر پاها و کمرش انجام می شد . در طول این همه سال چیه کو در رختخوابش حبس شده بود و پاهایش سفت و مستقیم شده بود و بهیچوجه بطور آزاد خم نمی شد . بنابراین عمل را انجام داد و آرزو می کرد که با استفاده از صندلی چرخ دار مسافرت کند . 
بعد از اینکه به خانه ی جدید منتقل شدند ، چیه کو سعی کرد به مادرش کمک کند . می دانست که مادرش حمام کردن گرم را بیش از هر چیزی دوست دارد . حالا در خانه جدید چیه کو می توانست کمک کند تا مادرش یک حمام طولانی و خوب داشته باشد . کار آسانی نبود اما با صندلی چرخ دار می توانست آنرا انجام دهد . در خانه جدید خیلی خوشحال بودند . سال ۱۹۷۹ خانم واتانابشدت مریض شد و مجبور شد در بیمارستان بستری گردد . قبل از اینکه بمیرد حدود دو ماه را در بیمارستان سپری کرد . چیه کو تقریبا هر روز صندلی چرخ دارش را در صندوق عقب تاکسی می گذاشت و به بیمارستان میرفت . چیه کو خیلی از بابت نزدیک شدن مرگ مادرش ناراحت بود .
« غمگین و ناراحت نباش چیه کو ، تو از عهده مشکلات خود بر خواهی آمد و کار مهمی داری که باید انجام دهی . باید وظیفه ات را در رابطه با صلح جهانی انجام دهی . بمب هسته ای وحشتناک هیروشیما و ناگازاکی نباید فراموش شود . بعضی ها ممکن است آنرا فراموش کنند و بعضی ها آنقدر جوانند که آنرا بخاطر نخواهند آورد . تو باید تجربه خودت را به همه ی آنها بگویی . قوی باش و نگذار آنها آنرا فراموش کنند »
مادرش در سن ۸۲ سالگی در گذشت .


« مادر ، به دریایی از مردم نگاه کن ! » 

یکسال قبل از مرگ مادرش ، چیه کو در نشست خلع سلاح سازمانهای غیر دولتی بین المللی که در فوریه ۱۹۷۸ در ژنو برگزار شد شرکت کرد . این اولین سفرش به خارج بود که با صندلی چرخدار انجام گرفت . سخنرانی اش مورد استقبال شدید و با کف زدنهای ممتد همراه بود . چنان صحنه ای در کنفرانس جهانی به ندرت اتفاق می افتد .
از زمان مرگ مادرش ، چیه کو بیشتر اوقاتش را با گروههای ضد هسته ای و در راه صلح گذراند . او در سال ۱۹۸۰ به اوکیناوا و ۱۹۸۲ به هوکایدو ( هر دو از شهر های ژاپن می باشند ) مسافرت کرد . در ماه می همانسال برای شرکت در دومین نشست ویژه خلع سلاح مجمع عمومی سازمان ملل ( SSD11 ) به نیویورک مسافرت کرد . در ۱۲ ژوئن همانسال یک میلیون نفر از ۳۵ کشور در مقابل ساختمان مرکزی سازمان ملل اجتماع کرده و تا پارک مرکزی ( Central Park )
 ۷ کیلومتر راهپیمایی کردند که دهها هزار کودک در صف جلو ی آن حرکت می کردند و ۱۵۰۰ نفر از ژاپن نیز در پشت سر آنها حضور داشتند . چیه کو با صندلی چرخدار در این راهپیمایی حضور داشت .

راه پیمایان پلاکاردی به عرض خیابان حمل می کردند . بر روی پلاکارد نوشته شده بود :

سلاح هسته ای نه  !

No Nuclear Weapons

مسابقه تسلیحاتی را متوقف کنید

Stop The Arms Race

ژاپن و جهان را به میدان جنگ هسته ای تبدیل نکنید

Don't make Japan and The World The Battle Fields of Nuclear War

منطقه منهاتان با ساختمانهای بلندش معمولا پر از اتومبیل است ولی این بار پر از مردم از پیر و جوان ، دانش آموز دبیرستانی ، کشیش ها ، موزیسین ها ، هنرمندان ، سیاهپوستان ، سفید پوستان و آسیایی ها شده بود . بسیاری در دو سوی خیابان ، ضمن خوش آمدگویی ، از راه پیمایان پشتیبانی می کردند . آنها حتی با دلسوزی تمام و با تکان دادن دست و با علامت پیروزی ( V signs) و پرتاب بوسه ، از گروه ژاپنی در حال راه پیمایی حمایت می کردند . بعضی از پلاکاردها از ساختمانهای ۳۰ یا ۴۰ طبقه آویزان بودند و بر روی آنها نوشته شده بود :
سلاحهای هسته ای نه

وقتی چیه کو به پشت سرش نگاه کرد با تعجب دید که موجی از مردم چون رودی در حرکت اند ، که دریایی رنگی از مردم را می نمود . سپس مادرش را به خاطر آورد و زیر لب چنین گفت :

« آه مادر ! ای کاش اینجا بودی و این صحنه را می دیدی  !»

چیه کو سپس زد زیر گریه و باز گفت :

« مادر به دریایی از مردم نگاه کن ! »

سال بعد چیه کو به آلمان ، یوگسلاوی  و یونان جهت شرکت در راه پیمایی و کنفرانس ضد هسته ای دعوت شد و به آن کشورها مسافرت کرد . در همه جا دوستان جدیدی پیدا کرد . همه آنها دعا می کردند و آرزو داشتند روزی برسد که دیگر بر روی زمین ، نه جنگ باشد ، نه بمب هسته ای .
امروزه ، چیه کو در راه صلح و خلع سلاح هسته ای ، مبارزه اش را ادامه می دهد . به کشورهای دیگر مسافرت می کند و گاهی از او می خواهند که در کنفرانس ها سخنرانی کند . مردم می خواهند داستان او را بشنوند . آنها می خواهند بیشتر در رابطه با هیرو شیما و ناگازاکی و هیبا کوشا ( Hibakusha) بدانند .
( هیباکوشاها کسانی را می گویند که در اثر بمب اتمی زخمی و متاثر از اثرات رادیو اکتیو یته و بیماریهای دیگر شده اند ) .
چیه کو خوشحال است که می تواند به جنبش کمک کند . او امیدوار است که اگر دردهایی را که قربانیان بمب اتم و درد های خودش را مردم فراموش نکنند ، جهان هرگز دیگر اجازه پرتاب بمب هسته ای را نخواهد داد . چیه کو برای هیباکوشا و تمام بشریت صحبت می کند وقتی که می گوید :

هیروشیمای دیگر نه !

No More Hiroshima

ناگازاکی دیگر نه !

No More Nagazaki

جنگ دیگر نه !

No More War

هیباکوشای دیگر نه !

No More Hibakusha



پایان /






« جیزوی عصبانی » 


The Angry Jizo

مولف : یوکو یاما گوچی
Yuk Yamaguchi

ترجمه / برگردان : مرتضی عبدالعلیان

تقدیم به پسرم روزبه و همه پسرانی که در هیروشیما و ناگازاکی جان خود را از دست دادند

آن زمانهای دور وقتی که مادران و پدران ما در زمان جنگ هنوز کودک بودند ، در آن روزها یک مجسمه سنگی در گوشه ای از شهر هیروشیما بر پا شده بود . مجسمه سنگی جیزو صورت چاق و گردی داشت و بنظر می آمد که لبخند میزند .
یک روز دختر کوچولویی از کنار مجسمه سنگی جیزو می گذشت و با نگاه به مجسمه گفت :
« آقا جیزو رو ببین ....داره میخنده »
Look... Jizo san ....is smiling

San معمولا پس از نام آقا یا خانم جهت احترام آورده می شود

و  در حالی که نگاهش به مجسمه ی جیزو بود شروع کرد به خنده ....
سپس به آرامی در حالیکه دامن خود را باز می کرد از آنجا دور شد . روز دیگر پیر مرد ی از آنجا گذشت ، به مجسمه که رسید ایستاد و دستهای زبر خود را بر سر جیزو کشید و گفت :  « شانس آوردی جیزو که در رابطه با جنگ چیزی نمیدانی »
در حالیکه پیرمرد اینرا می گفت جیزو همانطور لبخند میزد . جیزو هر روز بدون اطلاع از جنگ میخندید .
بسیاری از مردم هر روز از کنار مجسمه ی سنگی جیزو می گذشتند و صورت خندان او را می دیدند و نامش را جیزوی خندان گذاشتند .
یک روز صبح ، مجسمه ی سنگی جیزو مثل سابق ایستاده بود و همچنان لبخند در چهره اش بود ، حالا دیگر نیمه ی تابستان بود و خورشید بر هر گوشه ی هیروشیما می درخشید . مدارس ، ساختمانها و خانه ها با درخشش‌خورشید صبحگاهی می درخشیدند و جیزو هم به روشنی می خندید . در آن هنگام ناگهان هواپیمایی در عمق آسمان آبی هیروشیما ظاهر شد ، هواپیمایی از نوع  بمب افکن ب - ۲۹ آمریکایی . هواپیما بسرعت پایین آمد و بمبی را در مرکز شهر هیروشیما انداخت .
در یک آن تمام شهر مثل هوای طوفانی روشن شد . مردم ، خانه ها ، مدارس و حتی مجسمه ی سنگی جیزو بدلیل نور کور کننده حاصل از بمب نفس ها را در سینه حبس کرد و سپس در یک آن شهر با صدای مهیبی منفجر شد . انگار که خورشید از آسمان به زمین افتاده باشد . شیشه ها ، ستون ها ، سفال های روی بام ها ، و مردم به هوا پرتاب شدند و تبدیل به گلوله ای از آتش شده و بر زمین کوبیده شدند .

این انفجار بمب اتمی بود . صدای « بدو » ، « آه  و ناله از درد  » ، « کمک » و فریاد مردم مثل گرداب حوض می گردید . مثل یک گلوله آتش مجسمه ی سنگی جیزو هم به آسمان پرتاب شد . او در میان آتش ، شیشه ها ، ستون ها و سفال های روی بامها را دید که به قطعات کوچک تبدیل شده و ذوب می شدند . مجسمه ی سنگی جیزو با صدای مهیبی بر زمین سوخته افتاد . بدنش زیر شن داغ مدفون شد و تنها صورت خندانش بر سطح زمین ماند . مردم با لباسهای پاره پاره  و سوخته از کنار مجسمه ی سنگی جیزو میدویدند ، مادری با موهای ژولیده و سوخته در حالیکه تن بیجان فرزندش را در بغل داشت گریه کنان از آنجا می گذشت . کودکی که می لرزید و صورتش باد کرده  و سوخته بود از آنجا دور میشد . جیزو تمام این صحنه ها را با صورت خندانش دید . ناگهان آتش بصورت ستونی از شعله به آسمان رسید و مانند ابر بزرگی با رنگهای مختلف در آسمان پهن شد و بمانند یک قاچ بزرگ سمی در آسمان رشد کرد . روز بعد آتش بلاخره خاموش شد و شهری سوخته و ویران از یک سو تا سوی دیگر هیروشیما باقی گذاشت . هیچ چیزی از شهر باقی نماند. هیچ خانه ای ، مدرسه ای ، ساختمانی ، درختی ، گلی باقی نماند . اینجا و آنجا مردمی مرده بر زمین افتاده بودند که دیگر هرگز نمی توانستند برخیزند . مجسمه ی سنگی جیزو در زیر خاک مدفون شده بود و تنها سرش دیده می شد ، اگر چه صورت چاق و گردش مثل همیشه می خندید . در این لحظه یک تکه پارچه سوخته از لباسی بسوی او پرتاب شد . وقتیکه به دقت به آن نگاه کرد متوجه شد که پارچه نیست بلکه دختر کوچکی است که بشدت سوخته و پاهایش برهنه بود و در میان پارچه ای پیچیده شده بود . تعدادی وصله آبی اینطرف و آنطرفش دیده می شد . این همان دختر کوچکی بود که پیشتر وقتی از کنار مجسمه ی جیزو رد می شد گفته بود : « آقا جیزو رو ببین ...داره می خنده »

دختر کوچک آهسته خود را به جیزو رساند  و سپس بر روی شکمش و با صورت بر زمین افتاد و قادر نبود حتی قدمی دیگر بردارد . از اینکه بر روی شکم و با صورت بر زمین افتاده بود تعجبی نداشت زیرا که پشتش کاملا سوخته بود. سوختگی مثل گل قرمز روی صد تومانی ( پول آن موقع ژاپن ) بر پشتش چسبیده شده بود . دختر کوچک برای مدتی ثابت ماند ، اما وقتی مجسمه سنگی جیزو را در برابر خود مشاهده کرد فریاد زد : «  مادر .....آب » . شاید فکر کرد چهره خندان جیزو چهره مادرش است . بنابراین دهان از عطش خشک شده اش را باز کرد و تکرار کرد : « من ..آب ..میخوام » . اما غیر ممکن بود حتی یک قطره آب در فضای سوخته و و یران شده و زیر نور شعله های آتش پیدا کرد . دختر کوچک با عصبانیت به مجسمه سنگی جیزو نگاه کرد و گفت : « آب .....خواهش میکنم ....آب ...» و بعد خیلی زود صدایش ضعیفتر
شد . در این لحظه صورت جیزو که همیشه خندان بود کم کم شروع کرد به تغییر و صورتش دیگر چون همیشه آن خنده ملایم را نداشت  بلکه دهانش محکم بسته شده بود و در حالیکه به نقطه ای خیره شده بود اما همچنان می درخشید .
صورت مجسمه ی سنگی جیزو آنقدر بزرگ شد که بنظر می آمد هر آن تکه تکه خواهد شد ، مثل صورت Deva  ( خدای وحشت مردم هند مینمود ) . .....آب ......صدای دختر کوچولو آنقدر ضعیف شده بود که بسختی شنیده میشد . در آن لحظه اشکی از چشمهای درخشان مجسمه ی سنگی جیزو جاری شد .  قطره ی اشک مثل یک توپ گرد یکی پس از دیگری از چشمهایش سرازیر شدند و شن ها را شستند و آنقدر گردیدند تا به پایین و در دهان باز دختر ک  افتادند . افتادن اشکها همینطور ادامه داشت و قطرات به دهان و گلویش رسید . دختر کوچک با ولع تمام آب اشک مجسمه ی جیزو را نوشید .پس از مدتی طولانی دختر کوچک به جیزو نگاه کرد و سپس به آرامی گفت : « ...مادر ....» و کمی خندید . او هنوز بر روی شکمش دراز کشیده بود . آنگاه سرش را بلند کرده به آسمان نگاه کرد و گفت : « خیلی زیباست ...هوا خنک شده ..»
در حقیقت همینطور هم بود . آتش و دود بوجود آمده از بمب ناپدید و آسمان دوباره آبی شده بود و نسیم خنک تازه از آنجا گذشته بود .
بنظر می آمد که دختر کوچک با نگاه به فراسوی آسمان ترانه می خواند ، اما ناگهان سرش را به پایین انداخت ، ضعیف شده بود ، آنگاه کاملا از حرکت باز ماند . وقتی جیزو دید که دختر کو چک بی حرکت شده است ، صورت عصبانی اش ترک برداشت و در اندک مدتی بی صدا مچاله شد و بالاخره تمام سرش به خرده شن تبدیل شده و با ریزش به پایین با شنهای سوخته ی اطرافش قاطی شد . مجسمه ی سنگی جیزو به بدنی بدون سر تبدیل شد .
روزها یکی پس از دیگری گذشت و مردم به شهر سوخته و ویران شده هیروشیما بازگشتند و شروع کردند به جمع آوری خرده سنگها و تمیز کردن شهر. یکی بدن مدفون شده ی مجسمه ی سنگی جیزو را از میان شن بیرون آورد و مجددا آن را بر روی پاهایش قرار داد . جیزو مثل همیشه در آنجا ایستاد اما بدون سر .
روزی پیر مردی آمد و وقتی مجسمه ی سنگی جیزو را بدون سر دید به سویش دوید و با دستان زبرش بغلش کرد و در حالیکه گریه می کرد گفت :  « آه .....آه .... یه نگاه به خودت بکن  !» و سپس با خود گفت : « ...نه ...نمیتونم اینطوری تو رو رها کنم ...» و شروع کرد به جستجوی اطراف . او بدنبال سنگی بود که بتواند از آن بجای سر جیزو استفاده کند . بلاخره سنگ گردی پیدا کرد با سه سوراخ بر آن مثل دو چشم و یک دهان . وقتیکه آن سنگ را بر روی بدن جیزو قرار داد
مثل سر اولیه خود جیزو شده بود. آنگاه پیر مرد گفت : « خوبه ... خیلی خوبه ...» و سر را به علامت موافقت تکان داد .
پس از آن زیر لب با سر سنگی جیزو سخن گفت : « ..همسرم ....پسرم ...همه از دست رفته اند و من تنها کسی هستم که مانده ام ..»
جیزو چشمهای درشت خود را خیلی باز کرد  بطوریکه از حدقه درآمده باشد و دهانش را هم محکم بست تا مثل دیوا Deva شد . پیر مرد مدتی به مجسمه جیزو خیره شد و سپس  با عجله از آنجا دور شد .
از آن زمان به بعد ، جیزو با همان سنگ گرد بجای سر بر روی بدنش  ایستاد ، تا اینکه  تابستان آمد و شهر هیروشیما دوباره با نور خورشید روشن شد . پنجره ی شیشه خانه های جدیدا ساخته شده  می درخشیدند ومجسمه ی جیزو  نیز می درخشید و بسیاری از مردم از کنار ش رفت و آمد می کردند .
روزی فردی که از آنجا می گذشت ایستاد و گفت : « آهای ....جیزو را ببینید » .  و باز فرد دیگری ایستاد و گفت : « چه صورت عصبانی داره جیزو ! » چونکه صورت  جیزو حالت عصبانی بخود گرفته بود و دو تا از سوراخ ها مثل چشم های از حدقه در آمده را میماند و سوراخ سوم مثل دهانی را میماند که بسته شده باشد .

از آن پس مردم او را « جیزوی عصبانی » نام نهادند .
هنوز هم می توانید مجسمه ی جیزو را که در گوشه ای از شهر هیروشیما ایستاده است ببینید .

پایان /






ترجمه ی چند شعر ی که توسط  شخصیتهای ژاپنی در مورد بمب اتمی در هیروشیما نوشته شده است .


اشعاری چند بر گرفته از کتاب  « زنده بر گشتن از جهنم »

نویسنده : ناروکو واکی میزو
ترجمه : محمد نو بهار ( مرتضی عبدالعلیان )


مرکز انفجار


نور ........انفجار

حتی کامیونی سفید که می سوزد

نور ..........انفجار

 صعود..... ابر

خیلی زود باران سیاه شروع به باریدن میکند

می سوزد ......می سوزد

هیروشیما.... می سوزد

بهمراه مردمش

« آب ....آب .....آب »

مردم  شیون کنان به رودخانه  هجوم آورده اند

و رودخانه آنها را به بپایین می بلعد .


پایان/



انجماد صدا 


هشت و پانزده دقیقه

صبح وحشتناک شش آگوست

خانه ها و تیرهای برق

پرتاب شده اند

پس از آن جهنمی از آتش

میگردد در همه جا

قربانیان ...پاه برهنه

آتش و حرارت سوزان

از پی آنان میرود ..

و می بلعد مردم تشنه را

رودخانه اما به آرامی روان است

انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است


پایان /





بدون سرپرست 



در اثر بمب ....

در منطقه ایناساچو ی شهر ناگازاکی

۱۹ آگوست برادرم مرد

در اثر بمب ....

بر کارخانه فلز میتسوبیشی

۲۰ آگوست پدرم مرد

و حالا تنها مانده ام

تا طفلی بی سرپرست باشم



پایان /




دو یا سه سال پیش که به واشنگتن رفته بودیم یکی از روزها سری هم به موزه نیروی هوائی آمریکا زدیم و در آنجا با تعجب هواپیمای ب - ۲۹ که به انولا گی معروف است برخوردم و چند تایی عکس از آن گرفتم که در همینجا میگذارم .


 هواپیمای ب-۲۹ انولا گی حامل بمب اتمی که انرا در شهر هیروشیما بر سر مردم پرتاب کرد


قسمت جلو کابین خلبان از بیرون 
داخل کابین خلبان 















فریاد آب
لبهای خشکیده و ترک خورده کودکان جنوب
و زمینهایی که تشنه و دهان باز کرده اند
مادرانی که در زیر بار حمل آب ،
نوزادانشان سقط میشوند
کشاورزانی که با دستهای ترک خورده و پینه بسته
بهمراه مزارع و دامهایشان
آهسته آهسته خشکیده و تکیده میشوند
و رژیمی که در حوض های پر آب
به وضو ایستاده است
تا نماز « قتل عام » بجا آورد
----
اوکویل ، فریاد آب ، تابستان ۲۰۲۱