۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

طبق معمول صدام زدند براي ترجمه .راه دور بود و منهم عجله داشتم که هر چه زودتر برسم به دادگاه . هوا نه سرد بودو نه گرم . خورشيد گاهي ابرها رو کنار ميزد و گاهي ابرها تو رو خورشيد واميسادن و لجشو در ميآوردن. يه درگيري بود که تمامي نداشت .باد هم اين وسط بيکارنبود و با ابرها بازي ميکرد و درختها ي ريز و درشت رو بنا به بنيه شان تکان ميداد . بعد از يه مدت حسابي طولاني علف ها تازه سر بلند کرده بودند ؛ انگار از بس که آن زير مانده بودند خسته شده و نفسشان داشت در ميو مد .درختها با اينکه هنوز هيچي در تنشان نبود اما با غرور ايستاده بودند؛ لخت لخت ؛ از سر تا پاشان را ميشد ديد. اين وسط آسمان بنظر ميآمد که چيزيش نباشه اما با دو سه قطره آبي که جلو شيشه ماشين ظاهر شد نظرم را عوض کرد و معلوم بود که آسمان هم يه چيزيش هست . تو همين فکر بودم و آسمان هم انگار يه غمخواري يافته باشه ؛ نا گهان دلش ترکيد و هرچه تو دلش بود رو ريخت بيرون و انگار تنش و گيسوهاش جلو چشمم رو گرفته باشه همه جا تيره شد.سيل اشک بود که جاري شده بود. ميگن گريه آسمان سيله ؛ همينطور بود . همزمان با شيون کر کننده آن به دادگاه رسيدم .

ادامه دارد..

هیچ نظری موجود نیست: