۱۳۸۶ بهمن ۶, شنبه

راستي چرا تاريک روشن؟
حقيقتا بعضي روزها آنچنان دلم تاريک و بدون نور است که منتظر روشني درونيم ؛ مثل همين الان. کاش کليدي بود و ميتوانستم خود را روشن کنم هر گاه که از تاريکي انباشته ميشدم.با آنکه رودي دائم در من ميخروشد و انرژي اش را پاياني نيست وبا نورش هر تاريکي را ميتوان شکافت امااتصال سريع و بي موقع و ناگهاني ؛خاموشي سراسري دروني ام را با کليدي ميزند. کليدي که نامرئي است.من ديگر با تاريک روشنهاي درون و بيرونم آشنايم و با اين تاريکي خو کرده ام و همزيستي که نه چونکه جدال روشني و تاريکي دايمي است و ابدي.اما تاريکي را دوست نميدارم و بر آن ميشورم.

زندگي صحنه يکتاي هنرمندي ماست
هر کسي نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پيوسته بجاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد!

هیچ نظری موجود نیست: