۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

چند خط براي تو صفحه عزيزم که خالي نماني

نميدانم هوا چه مرگشه ؟ همينجوري از سر صبح داره زوزه ميکشه / همين يکشنبه گذ شته طوفان برفي آمد که نگو / بهار امسال تا حالاش که خيلي تخمي از آب در اومده / شش ماه سرماي کانادا بس نبود ؟حالا بايد بهارمان هم اينجوري گرفتار زمستو ن بشه و تا رهايي بهار از زمستون بايد بسوزيم و بسازيم و توش زندگي کنيم / دلم بحال خودم نميسوزه اگر چنين بود که خودخواهي بيش نبود / دلم بحال بهار ميسوزه که تقريبن غافلگير و گرفتار چنگال زمستان شده / يعني ميگين بهار بتونه خودشو از چنگ اون رها کنه؟ چيزي که کمي آزارم ميده نا آرامي بهاره/ بي تابي ميکنه / آخه کم شده که به زير قولش بزنه / بهار را من با صداقتش ميشناسم / از صداقتش يکي ميگم و رد ميشم / و آنهم باران بهاري و آفتاب گرم و در اومدن بنفشه است / که مثل يار است و قرار / قرار اينبود که بهار بياد /
بذار يه چيزه ديگه بگم : دلم ميدوني براي کي و چي بيشتر ميسوزه ؟ / اون پرنده اي که هر ساله پشت آپارتمان ما روي درختي مينشست و هي ميخوند / امسال با ناپديد شدن بهار اونم تقريبن ناپديد شده / ترسم اينه که نکنه اونم گرفتار زمستون شده ؟/

هیچ نظری موجود نیست: