پيام دوست و برادر عزيزم خسرو شميراني در همدردي با ما بخاطر فاجعه از دست دادن فرزند دلبند مان دانيل عبدالعليان/
نمیدانم چه میخواهم بگویم
مجله " هفته " - که هر هفته در شهر مونترال کانادا منتشر ميشود
خسرو شمیرانی
سردبیر
همیشه درتلاشبوده، بیش از 4 دهه! اما نه برای خودش. همیشه برای انسان، که به او عشق میورزد. دردش، درد انسان انتزاعی یا موجودی موهوم نیست. گرفتاری یک روزنامهنگار در اوین تهران، یا یک فعال از کشور گریخته در وان ترکیه، دغدغهی اوست. چه بسیارند تلاشگرانی که از یاری او سودبردهاند و خود نمیدانند.
ساده و زلال است، مثل آب چشمهای پاک. مرتضی را میگویم. مرتضی عبدالعلیان، که زندگیاش دغدغهی انسان است و الان مرگ یک عزیز سوگوارش کردهاست. دانیلاش را از دست داده. فرزند 20 سالهاش را. تمام تورنتو در جوش است. هر کس که حتی از دور دستی بر آتشِ تلاش انسانی دارد با او آشناست و اگر او را از نزدیکتر بشناسد، نمیتواند ستایندهی قلب زلال او نباشد، که الان شکستهاست. طاهره میگوید، غروب شنبه، 7 مه خبر رسید و کمرش را شکست و .... صدای لرزانش توان ادامهی کلام را از دست میدهد.
دانیل از سر کار برمیگشته. برای صدمه کمتر به محیط زیست با اسکیت برد رفتوآمد میکرد. سر یک چهارراه با یک اتومبیل، با این سلاح کشتار جمعی، که سالانه هزاران هزار قربانی میگیرد برخورد میکند و ... فاجعه آغاز میشود.
مرتضی عبدالعلیان، فعال حقوق بشر و انسانگراییست که او را به عنوان یکی از بینیازترین انسانها شناختهام. در برابر صداقت، انسانیت و دوستی صمیمانهاش سرتعضیم فرودمیآورم. او و طاهره مهربان امروز در سوگ دانیل نشستهاند. میخواهم از دردشان بکاهم اما چگونه؟ به ه.الف.سایه پناه میبرم!
نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان ِ باز بستهست
در ِ تنگ ِ قفس بازست و افسوس
که بال ِ مرغ ِ آوازم شکستهست
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم میگدازد
یال ِ ناشناسی آشنا رنگ
گهی میسوزدم گه مینوازد
گهی در خاطرم میجوشد این وهم
ز رنگ آمیزی ِ غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین ِ اندوه
فغانی گرم و خون آلود و پردرد
فرو میپیچیدم در سینهی تنگ
چو فریاد ِ یکی دیوانهی گنگ
که میکوبد سر ِ شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمهی دل
نهان در سینه میجوشد شب و روز
چنان مار ِ گرفتاری که ریزد
شرنگ ِ خشمش از نیش ِ جگر سوز
پریشان سایهای آشفته آهنگ
ز مغزم میتراود گیج و گمراه
چو روح ِ خوابگردی مات و مدهوش
که بیسامان به ره افتد شبانگاه
درون ِ سینهام دردیست خون بار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته، دردی گریه آلود …
نمی دانم چه میخواهم بگویم
نمیدانم چه میخواهم بگویم
مجله " هفته " - که هر هفته در شهر مونترال کانادا منتشر ميشود
خسرو شمیرانی
سردبیر
همیشه درتلاشبوده، بیش از 4 دهه! اما نه برای خودش. همیشه برای انسان، که به او عشق میورزد. دردش، درد انسان انتزاعی یا موجودی موهوم نیست. گرفتاری یک روزنامهنگار در اوین تهران، یا یک فعال از کشور گریخته در وان ترکیه، دغدغهی اوست. چه بسیارند تلاشگرانی که از یاری او سودبردهاند و خود نمیدانند.
ساده و زلال است، مثل آب چشمهای پاک. مرتضی را میگویم. مرتضی عبدالعلیان، که زندگیاش دغدغهی انسان است و الان مرگ یک عزیز سوگوارش کردهاست. دانیلاش را از دست داده. فرزند 20 سالهاش را. تمام تورنتو در جوش است. هر کس که حتی از دور دستی بر آتشِ تلاش انسانی دارد با او آشناست و اگر او را از نزدیکتر بشناسد، نمیتواند ستایندهی قلب زلال او نباشد، که الان شکستهاست. طاهره میگوید، غروب شنبه، 7 مه خبر رسید و کمرش را شکست و .... صدای لرزانش توان ادامهی کلام را از دست میدهد.
دانیل از سر کار برمیگشته. برای صدمه کمتر به محیط زیست با اسکیت برد رفتوآمد میکرد. سر یک چهارراه با یک اتومبیل، با این سلاح کشتار جمعی، که سالانه هزاران هزار قربانی میگیرد برخورد میکند و ... فاجعه آغاز میشود.
مرتضی عبدالعلیان، فعال حقوق بشر و انسانگراییست که او را به عنوان یکی از بینیازترین انسانها شناختهام. در برابر صداقت، انسانیت و دوستی صمیمانهاش سرتعضیم فرودمیآورم. او و طاهره مهربان امروز در سوگ دانیل نشستهاند. میخواهم از دردشان بکاهم اما چگونه؟ به ه.الف.سایه پناه میبرم!
نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان ِ باز بستهست
در ِ تنگ ِ قفس بازست و افسوس
که بال ِ مرغ ِ آوازم شکستهست
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم میگدازد
یال ِ ناشناسی آشنا رنگ
گهی میسوزدم گه مینوازد
گهی در خاطرم میجوشد این وهم
ز رنگ آمیزی ِ غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین ِ اندوه
فغانی گرم و خون آلود و پردرد
فرو میپیچیدم در سینهی تنگ
چو فریاد ِ یکی دیوانهی گنگ
که میکوبد سر ِ شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمهی دل
نهان در سینه میجوشد شب و روز
چنان مار ِ گرفتاری که ریزد
شرنگ ِ خشمش از نیش ِ جگر سوز
پریشان سایهای آشفته آهنگ
ز مغزم میتراود گیج و گمراه
چو روح ِ خوابگردی مات و مدهوش
که بیسامان به ره افتد شبانگاه
درون ِ سینهام دردیست خون بار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته، دردی گریه آلود …
نمی دانم چه میخواهم بگویم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر