۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

برگزاری تولد ضیاء نبوی و گرامیداشت چهلم ستار بهشتی در تورنتو




اخبار روز: www.akhbar-rooz.com 
يکشنبه  ۲۶ آذر ۱٣۹۱ -  ۱۶ دسامبر ۲۰۱۲

اخبار روز - گزارش دریافتی: روز پنجشنبه سیزدهم دسامبر ۲۰۱۲ گروهی از هم وطنان ساکن در شهر تورنتو و فعالین حقوق بشر از ملیت های مختلف به دعوت عفو بین الملل تورنتو (حلقه ایران) در آستانه شب یلدا در مراسم "شعرخوانی برای حقوق بشر" شرکت کردند.
در ابتدای این مراسم که به زبان انگلیسی برگزار شد؛ یکی از اعضای عفو بین الملل تورنتو توضیحات کوتاهی را در مورد شب یلدا و همچنین در مورد "ضیاء نبوی" ارائه داد. ترجمه شعری که ضیاء نبوی در اعتراض به حکم سنگینش خطاب به قاضی پرونده اش "پیر عباسی" از داخل زندان سروده بود نیز به زبان انگلیسی خوانده شد.
در این مراسم شعرهایی از شاعران فرانسوی، ایرانی، کانادایی و چند متن ادبی قرائت شد.
"سلمان سیما" عضو گروه دانشجویان و دانش آموختگان لیبرال ایران که مدتی هم بندی ضیاء نبوی بوده است:«با ذکر خاطره ای از ضیاء به گذشت و فداکاری ضیاء نبوی و روحیه ی بالای وی در زندان اشاره کرد و گفت:«ضیاء از رتبه های ممتاز کنکور کارشناسی ارشد بوده است. او به ممنوع التحصیل شدن دانشجویان اعتراض داشت. دلیل حکم سنگین زندان او هم اساسا همین هست که او همراه با مهدیه گلرو، مجید دری، پیمان عارف، شیوا نظر آهاری و دیگر دوستان دنبال حق تحصیل برای همه دانشجویان بود و دروغ حکومت را که می گفت: ما دانشجوی ستاره دار نداریم، افشاء کرد.»
آقای مرتضی عبداللعلیان_ روزنامه نگار _ با اشاره به پیوند شب یلدا و حافظ، شعری از حافظ را به زبان انگلیسی قرائت نمود.
آنتونلا مگا همسر حمید قاسمی شال شهروند ایرانی_کانادایی محکوم به اعدام که در زندان اوین به سر می برد نیز شعر معروف سعدی "بنی آدم اعضای یکدیگرند" را به دوزبان انگلیسی و فارسی خواند.
در ادامه یک فعال حقوق بشر عراقی هم دلنوشته ای برگرفته از آخرین نوشته های ستار بهشتی خواند که مورد تحسین واقع شد.
همچنین چهار تن از هم دانشگاهیان و دوستان ضیاء که پیش از انتخابات سال ٨٨ با ضیاء نبوی هم بند بودند پیامی به این مراسم فرستاده بودند که ترجمه انگلیسی آن خوانده شد:« چند سالی از نبودنت میگذرد. چند روز؟ دقیقا نمیدانیم، راستش حسابش دیگر از دستمان در رفته است، اینجا، بابل، همینجا که روزهایی بسیار را در کنار هم میگذراندیم، هوا سرد است و بارانی! خش خش برگهای پاییزی زیر پاهایمان ناپدید شده است، و همه چیز می رود که جای خود را به زیبایی ویرانگر زمستان بدهد، و گذرگاه های دانشگاه عجیب قدم هایت را زیر این آسمان پر آشوب کم دارد.
دلمان برای خنده هایت تنگ شده، همان ها که برایمان یادآور گذران هر لحظه و هر شخصیت و هر امکان این دنیا بود. دلمان میخواهد دوباره کنارمان باشی، با هم شعر بخوانیم، بحث کنیم، به یکدیگر فحش بدهیم، سر هم داد بزنیم و سر آخر فارغ از هرآنچه برما گذشت، به روی یکدیگر بخندیم که هر چه هست، بود، و خواهد بود نیز می گذرد. رفیق عزیزمان ضیاء، گر چه شاید نبودنت برایمان قابل تحمل باشد اما هیچ گاه حتی اگر تا ابد بگذرد نخواهیم توانست که درد نبودنت را عادت کنیم.
تولدت مبارک، به امید روزهای پر از خنده، در کنار هم در فردای روشنی که خواهد آمد.
دوستانت: محسن برزگر، علی تقی پور، سعید یعقوبی نژاد، ایمان صدیقی»
سپس کیک تولد ۲۹ سالگی ضیاء نبوی که عکس وی بر روی آن چاپ شده بود توسط خانم "سارا تخشاء" عضو هیئت مدیره کنگره ایرانیان کانادا بریده شد. شرکت کنندگان عکس هایی از دانشجویان زندانی: مهدی خدایی، مجید توکلی، بهاره هدایت، شیوا نظر هاری، حسن اسدی زیدآبادی، آرش صادقی، مجید دری و همچنین عکس هایی از نسرین ستوده، عبدالله مومنی، حشمت الله طبرزدی، ستار بهشتی و ... در دست داشتند.
از نکات قابل ذکر در این مراسم جمع آوری پیام های تبریک به مناسبت تولد ضیاء نبوی بود. برخی از شرکت کنند گان در این مراسم که خود از زندانیان پیشین جمهوری اسلامی بودند و با زندان کارون اهواز بیگانه نبودند پیام های پر احساسی نوشته بودند. بر روی میزی که عکس زندانیان قرار داده شده بود طومارهای اعتراضی برای آزادی ضیاء نبوی، حمید قاسمی شال و نسرین ستوده قرار داشت. همچنین شرح مختصری از وضعیت بیش از سی دانشجوی زندان که بر روی بروشورهایی چاپ شده بود در اختیار شرکت کنندگان قرار گرفت.
شرکت کنندگان در پایان مراسم با در دست داشتن شمع و عکس هایی از ستار بهشتی یاد و خاطره ستار بهشتی را گرامی داشتند.  

۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه




Morteza Abdolalian

DURATION
http://thevineproject.com/pen/morteza_abdolalian.php

2:51 (minutes:seconds) / 2.6 Mb
Listen to the interview Listen
Journalist, blogger, poet and human rights advocate Morteza Abdolalian spent much of his academic and professional career abroad following the 1979 Revolution in Iran. He first settled in the Philippines, where he continued his studies. After returning to Iran in the early 1980s, he was arrested at the airport and fingered as a leader of the student movement. Morteza was taken to the notorious Evin Prison in Tehran, where he was subjected to intense interrogations. Although released a couple of weeks later, he was often harassed on the telephone and detained. After being abducted off the street, his armed attacker released him but promised to return. Morteza, no longer feeling safe, doctored his passport and fled Iran.
After a short stay in Japan, Morteza settled in Canada. He writes for several Farsi-language newspapers in Canada. He is a member of the Oakville Writers' Group and a published poet. Most recently, in April 2005, he gave a reading at the Hamilton Poetry Centre as part of PEN Canada's Readers & Writers program. Morteza Abdolalian is currently managingIran Watch Canada (www.moriab.blogspot.com) which monitors Free Expression and human rights in Iran.

CANADA INTERVIEWSRITERS-IN-EXILE

n to interviews with members of PEN Canada's writers-in-exile program.

)

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

در سالگرد فوت پدر - ناگفته هاي پدر از زندگي و روزگار خود - اين مصاحبه در ژاپن و بسال 1986-87 انجام شد


متولد 1297- روز نامشخص 
پدرم با اينکه سواد کافي نداشت  اما حافظه قوي داشت و اشعار و ضرب المثلهاي محلي زيادي را از حفظ بود . او در اواخر عمرش ترانه هاي محلي زيادي را با مهارت خاصي هم  مي ساخت و هم ميخواند . طوريکه در نشستي که بخاطر اشعار بومي در رامسر برگزار شد ه بود و خواننده هاي بومي و از جمله ناصر وحدتي هم حضور داشتند - از  پدر نيز به آن جلسه دعوت بعمل آمد ه بود.
الان جايتان خالي صدايش را گذاشته ام و برايم ميخواند - از درد و رنج روزگار - از زندگي و از شاديها ....پدرم انسان شادي بود و از غم و ماتم گرفتن بيزار - او همواره دوست داشت و خوي اش  اين بود که همه را شاد کند ......يادش همواره گرامي ......
اخيرا کتابي بنام " فرهنگ زبانزدهاي عاميانه " رامسر - سخت سر -به کوشش آقاي حسن رحيميان چاپ شده که در آن از پدر هم گويشي آورده شده است. پدر نه تنها در گويش محلي رامسر بلکه در ساختن شهر رامسر همراه با دوستانش نقش داشته و با تمام تاجران و شخصيت هاي رامسر از نزديک و از طريق خانوادگي را بطه داشته است.
يکبار يادم ميآيد در زمان شاه - دولت شاه پرتقال از لبنان وارد کرده بود و گفته بودند که توليد  پرتقال کم شده -  پدر که کشاورز و محصولش پرتقال بود در روزنامه کيهان آنموقع با عکسي در کنار  يکي از درختان پرتقالش که از شدت با ر خم شده بود - گفته بود " کي گفته پرتقال کمه - اينهم  پرتقال " و با دستش پرتقالها را نشان ميداد . خبرنگار کيهان در رامسر هم دوستش محمد خبازيان بود .
سالها پيش هم عکسي از پدر و مادر که در ييلاق جواهر ده و در خانه ما بودند در روزنامه همشهري چاپ شده بود که در اينجا ميگذارم .



و اينهم ناگفته هاي پدر .........

سخنان پدرم محمد حسين عبدالعليان فرزند علي عبدالعليان متولد " کندسر آخوند محله  "-  رامسر / زماني که  در سالهاي 1986-1987بهمراه مادرم به ژاپن آمده بودند- ضبط شده در منطقه " آکابانه " نزديک توکيو- ژاپن :
اين عکس در سو عد گرفته شده در خانه دوست و برادرم مجتبي .




" بيوگرافي من خيليه - اگر بگم - امير ارسلان هم آنجور بيوگرافي ندارد "
 از لابلاي سخنان پدر با من در مورد خانواده خودش

این عکس زمانیکه پدر و مادر در سال ۱۹۹۷ به سوعد آمدند گرفته شده است
از زماني که به اصطلاح بوجود آمدم ديدم مادر و پدر از هم سوا هستند / اينکه وقتي رفتم سر کار مردم - مادر و پدر سوا بودند ( جدا بودند ) / و من فهميدم که اينها بين شان اختلاف هست / بعدا پدر البته با ما بود و ايستادم و با او زندگي کردم و ميرفتم پيش مادر و اينجا هم بودم / وقتيکه ميرفتم سر کار - هم ميرفتم پيش مادر و هم پيش پدر / هردو را به اصطلاح نظارت ميکردم / مادر مخصوصا وقتيکه من در جاده سازي ني دشت کار ميکردم هفته اي يکبار غذا – لباس و همه اين وسايل را برايم ميآورد /و شبهايي که باصطلاح ميخواستم بيايم - شبانه از ني دشت ميآمدم خانه و ميرفتم حمام و يکشب که رفتم حمام و يکساعت و نيم - دوساعت مانده به صبح حرکت ميکردم و ميرفتم ني دشت –البته  توي جنگل –از کنار  همين رودخانه اي که ني دشت است – بدون ترس – با اين همه حيوان وحشي ميرفتم آنجا / براي اينکه کار کنم و از کارمان عقب نمانم / بعد همينطور ادامه داشت يه مقدار کاري که کردم و اگر اندازه اي پول جمع ميشد – يکماه و خرده اي حقوق من را ندادند و من آمدم در منزل ديدم اوضاع ما قدري ناجور است - رفتم جلوي اداره " فتح اعظم " – جمع شديم کارگرها و اعتصاب کرديم که حقوق ما را بدن – من از طريق دوستاني خود را رساندم به رييس مربوطه ني دشت – حقوق من چهل تومان بود / بوسيله دوستي چهل تومان را گرفتم و آمدم خانه پهلوي مادر ما – پول را که همه دو توماني تازه بودند را پرتاب کردم پيش مادر و گفتم اين پول - ما را خسته کرده – کشته – اين همه کار کرديم - زحمت زياد ميکشيدم و خلاصه پول را دادم  به مادر و ادامه به کار دادم تا اينکه فهميدم  بايد يه صنعتي ياد بگيرم و بدون صنعت نميشه زندگي کرد / به آدم زن هم نميدادند طوري بود که بايستي صنعت داشت که به آدم زن بدن /  رفتم پيش يکي از فاميلين نزديک ما آقاي حسين نوروزي نوکري کردم( امروز مورخه چهار مارس دوهزارودوازده وقتي که با مادرم در ايران – رامسر صحبت ميکردم گفت آقاي نوروزي هم ديروز فوت کرده – مادرم ميگفت که او از پدرت بزرگتر بوده ) / هم براي او خياطي کردم و هم کار / روز ميرفتم براي مردم کار ميکردم و پول را ميآوردم ميدادم به آقاي نوروزي و شب هم براي او خياطي ميکردم/
بعد يه مقدار براي مردم کار کردم و بعد هم گفتم برم سلماني ياد بگيرم / رفتم پيش اوسا علي سلماني – دوسال براي اوسا علي کار کردم و تمام کارهاي متفرقه او را از جمله کار در باغ و بولاغ   را رسيدگي ميکردم – دوسال براي نوروزي و دو سال براي اوسا علي – و اگر کار ي نبود که انجام بدم ميبايستي ميرفتم و سلماني گري ميکردم / روزها ريش ميتراشيدم و اگر کاري نبود ميرفتم و برايش باغ و بولاغ را آباد ميکردم / حتي شب در جنگل من به تر س جنگل بان که مرا نبيند چهار ستون بلند را با استراحت گاهگاهي براي او به خانه اش آوردم / من اينجور کار هم براي اوسا علي کردم / بعد اوسا علي آن سال رفت به ييلاق و باغ را تحويل من و مادرم داد / که به شراکت چايي باغ را من و مادرم بچينيم – يکي دوتا باغ چايي را هم اجاره کردم که من و مادرم بچينيم – پاييز مادرم مريض ميشود و با ناراحتي خيلي زيادي ميميرد /  ميميرد و اوسا علي ميفهمد که مادرم مرده – بالاخره
هم ميروم پيش ورثه " حاج آقا جان " براي نوکري – و رفتم و شروع کردم به کار کردن در باغهاي چايي او براي دو سه سال – بعد متوجه شدم که او  به من حقوقي نميدهد که کفاف کند  / بعد آمدم پيش پدرم که حالا ديگر از چشمش نابينا شده و نميتوانست کار بکند / خوب مادرم  کار ميکرد - البته قبل از اينکه مادرم فوت بکند  رفتم پيش بني هاشمي که براي او کار کنم –   او باغ چايي و کارگرها را بدست من ميسپارد و من سر عمله آنها ميشوم / يه مقدار آنجا ماندم و کار کردم بعد او ميبيند که من آد خوبي هستم يه مقدار سرمايه بمن ميدهد که برم کاسبي کنم / او بمن ميگويد تو کاسب هستي  برو کاسبي بکن – هر کاري که دلت ميخواهد بکن – ميل داري سلماني بلدي برو دکان سلماني باز کن و اگر هم دوست نداري کاسبي بکن-  دويست تومان بمن ميدهد که برم براي خودم کاسبي بکنم / و بمن گفت اگر هم پول کم آوردي برو پيش" ضيا" و به او بگو که بتو پول بدهد / من رفتم و يه مقدار مرکبات خريدم و تازه مرکبات رنگ کرده بود و اول پاييز هم بود – از اين جعبه هاي "سيکاري " خريدم و بار زدم و آوردم تهران- سرچشمه تهران  /   بمن گفتند که تهران "حاج ميرزا علي شفيعي" بار فروشي دارد – اگر ميخواهي ببري ببر آنجا – بردم آنجا و گفت شب را هم برو مسافر خانه بخواب – گفتم نه من با مسافرخانه آشنا نيستم – بالش بيار و من در همين بار فروشي ميخوابم / همين جا ميخوابم و به مسافرخانه نميرم – او بند و بساط را آورد و من در همانجا در هجره اش خوابيدم /  و فردا صبح بار را که فروخت دو هزارتومان بمن داد – بمن گفت عبدالعليان بار تو را فروختم و بيا اينهم دو هزارتومان / قرار بود من با اين پول اثاث سلماني بگيرم و برم دکان بزنم / فکر کردم که اين خيلي برايم فايده آورده  سلماني چيه – و دنبال همين کار را گرفتم و چون مرحوم علوي بمن گفته بود که سلماني گري حرام است و اين کار را بذار کنار  و سلماني گري خوب نيست و برو کاسبي آزاد بکن – من حرفش را گوش کردم و ديدم خوب آمده براي من – وقتي برگشتم بني هاشمي بمن گفت چرا اثاث  نياوردي – گفتم بابا براي من فايده کرده – چقدر ريش بتراشم که اينقدر برايم سود بدهد – من همين کار را ادامه ميدهم و او گفت پس هر چقدر پول ميخواهي بمن بگو  - گفتم پس تو ضمانت بکن تا من بتونم مرکبات ( بار) مرحوم سجادي را بخرم – باهم رفتيم منزل سجادي و بار را برايم خريد هزارو چهارصد تومان – آنروز من چهارصد تومان را دادم و بقيه را او ضمانت ( قبول ) کرد و بار را چيديم – آن سال ماشاله آنقدر کاسبي برايم خوب آمد که حساب نبود –
اينهم شناسنامه پدر :


سوا ل : بابا شما از اول بيشتر در رابطه با پدر و مادرت بگو ؟– بله  همين را هم ميگم – بعد اين کار را که کردم و ديدم گرفته – بعد فکر کردم که خوب ميتونم پدرم را بياورم و معالجه کنم – رفقايي که در تهران داشتم – آقاي پرفسور کاکوان –البته آنموقع دکتر بود و درس دکتري ميخواند – با او کسب تکليف کردم و او گفت آها بيار – او گفت ببرش حمام و  شب فانوس را بگير خودت بيفت جلو و او دنبالت و اگر دنبالت بيايد مسله اينست که جلوي چشمش را پرده اي گرفته – و اگر اينطور باشه بيارش تهران من او را ببرم عمل کنم -  بعد ديدم که وضع او همانست که دکتر گفته – او را به تهران بردم و بوسيله پرفسور کاکوان در بيمارستان خواباندم – يک چشمش را عمل کردند و بعد پدرم بمن گفت پسر تو چرا اينجا معطلي – منهم مثل پسر او چه فرقي ميکنه -  بعد خود دکتر هم گفت من هر روز که از دانشگاه بيام بيرون به او سر ميزنم و افراد زيادي را هم ميشناسم – تو برو کاسبي ات را بکن و خودت را بيکار نکن – منهم حرفش را گوش کردم – دکتر کاکوان خيلي بمن راهنمايي کرد / آمدم رامسر و بعد از يکماه ديگر بمن تلفن کرد که آقا پدر آمده چهار راه مختاري پيش من ايستاده – منتظر تو هست بيا بهت بگم – من هم آمدم تهران با يه قدري بار – بعد ديدم بله پدر در خانه است و دکتر گفت خبر داري – آمدم دم در دانشگاه ديدم پدر نشسته و نميشناسه که من کاکوان هستم – چون آنموقع که آمديد پيش من چشمش بينايي نداشت که مرا ببيند ولي الآن که چشمش بينايي دارد مرا نميشناسد و بمن گفت آقا و من گفتم بله – بعد گفت شما مرا ببر چهار راه مختاري – گفتم تو چه کسي را در چهار راه مختاري داري ؟ گفت دکتر کاکوان – گفتم تو اينجا در دانشگاه چه کار ميکردي ؟ گفت پسرم مرا آورده اينجا چشمهايم را عمل کرده و خوابانده و من خسته شدم و با خود گفتم که برم يه کم استراحت کنم بعد بيام چشم ديگر مرا هم عمل کند – و دکتر گفت پسرت چقدر پول داره ترا آورده و يه چشمت را عمل کرده –همينجا بمان چشم ديگرت را هم عمل کن بعد برو – دکتر قدري نصيحتش کرد بعد ديد که محال ممکنه – اصرار ميکرد که مرا ببر چهار راه مختاري – بعد به دکتر ( او را هنوز نميشناخت ) گفت به پسرم ميگويم که برايت دو صندوق پرتقال بياورد – گيلکي ميگفت منو ببر چهارراه مختاري – دکتر گفت باشه حالا که اينجوريه تو را ميبرم – بعد او را ميگيرد و ماشين مينشيند و ميآورد به چهارراه مختاري – نمي دانم جلوي منزل باغبان باشي بود که او را جلوي در مينشاند و ميگويد بروم سوال کنم که خانه دکتر کاکوان کجاست همينطور او را آورد به خانه خودش – بعد باغبان باشي يک خروسي داشت و چون چند روزي هم در آنجا مانده بود صداي خروس را که شنيد گفت همينجاست اين خرو س که ميخواند مال باغبان باشي است - بعد دکتر از قصد ميگويد من نميدانم بذار برم تو ببينم اين خانه مال باغبان باشي است يا نه – مرحوم عمه من آشپز دکتر کاکوان بود – دکتر ميرود تو و داستان را براي او شرح ميدهد و ميگويد امروز من از خنده روده بر شدم – اين برادر تو صداي خروس را چطور شنيد که اينجا منزل باغبانبا شي است- و به عمه من ميگويد برود دم  در است او را بياورد تو – او را ميآورد و ميبيند که دکتر کاکوان در داخل خانه است و ميفهمد و ميگويد آقا تو مرا به اينجا آوردي؟ و دکتر ميگويد بله من ترا آوردم – ولي  نميخواستم تو را بياورم براي اينکه ميخواستم تو را عمل کنم حالا که آمدي چهار پنج روز اينجا بمان و استراحت بکن بعد تو را ببرم و چشم ديگر تو را عمل کنم – بعد اورا ميبرد و چشم ديگرش را عمل ميکند و بعد من که آمدم او را بردم حمام و آن ساعتي که سلماني ريشش را تراشيد يه خالي در صورتش بود و بمحض اينکه تيغ به خال ميخورد خون از آن به بيرون ميزند و در حمام هر کاري ميکنم که خون اورا بند بيآورم  نتوانستم – خيلي سعي کردم بعد پنبه و تشکيلات زدم و بعد او را آوردم - بعد جنسها را در ماشين ريختم و پدر را هم در ماشين نشاندم و  آوردم رامسر و او را از ماشين پياده کردم و تا رفتم جنسها را بياورم  پدر بطرف " نارنج بن " ميدويد براي اينکه راه را نميدانست – چند سال بود که نميديد و بازار را هم نديده بود ميرفت بطرف نارنج بن – بعد عده اي از رفقا به او ميگويند که با با خانه شما از اينطرف است – از روي پل برو و راه ميافتد از روي پل ميرود –  اين زمان اول جواني ام بود – ( من : در آن زمان او چند ساله بود ؟)  در آن زمان پدر من شصت و خرده اي يا هفتاد سال داشت – پدر من هشتاد يا هشتادو پنج سال عمر کرد – بعد از روي پل سعي ميکند که برود خانه – ديدم که نميداند چون جاده ني دشت هم تازه باز شده بود – بعد او را ميبينند که از بغل خانه عمو اوسا علي سلماني از خيابان تازه ساز ني دشت داشت ميرفت بالا که باز به او ميگويند عمو کجا ميري و او را برميگردانندو بعد ميگويد که من الان آمدم و راه را گم کردم - که او را ميبرند به خانه – مدتي ماند و با من زندگي کرد - خيلي ماند -  بعد ازدواج کردم و با همشيره ( من : خواهر پدر من نامش گرجي بود و معروف بود به مشدي گرجي )  و من  و اينها  همينطور قاطي – در همان خانه – دامادم را آوردم همان خانه و کارم گرفت – و خوب کاسبي کردم – شوهر خواهر ما هم قعليگر ( مسگر ) بود.
( من : شوهر اول عمه کي بود ؟ ) آن که مرحوم حسن بود ( رضا قلي حسن – حسن رضا قلي ) ولي اين يکي ابراهيم بود – او مسگر بود – لات محله يه رضا قلي بود که دايي سليمان نژادها بود که معروف بود به "کوچور " رضا قلي – از فاميلهاي آنها يکي داماد حسن درجاني است که الآن هم هست -  يکي دو تا هم در چابک زندگي ميکنند – بله هستند – بله کار ما خوب ادامه پيدا ميکند و خوب هم کار ميکنم.
بعد نزديک به يکماه يا دوماه  پدر را آوردم به مشهد و گفتم با با – از بچه ها مصطفي و زهره را داشتيم و شما ها  هنوز وجود نداشتيد – همه را ميآورم مشهد هم مادر زنم و هم خانمم و هم پدرم و يکماه ماه رمضان اينها را در مشهد نگه ميدارم و بعد بابا را ميبرم" صحن" و به او ميگويم : بابا من نه برايت نماز ميدم و نه روزه ميدم برات  و هيچي - الآن هر کاري که ميخواي بکني همينجا بکن- نماز و.فلان..خودتو بخوان – صبح او را بردم و شب برگرداندم  -  ماه رمضان بود  – يکماه آنجا مانديم - بعد او را آوردم خانه و پس از مدتي  او را بردم قم و بعد وقتي که آمديم رامسر ديگه دوامي نکرد و از بيماري اسهال فوت کرد –  مادرم هم از اسهال فوت کرد.  پدرم  وقتي ميخواست فوت بکنه من لبش را ميشستم براي اينکه دهانش خشک ميشد و تب زيادي داشت – تب خيلي بالا – من هي لبش را با آب و پارچه ميشستم و ديگه وقتي نداشت که من به او گفتم بابا من برم بازار اثاث بخرم که غذا درست کنند که در همان زمان دستم را گرفت و فشار داد و گفت پسر دو دقيقه پيش من بمان – بعد گفتم چشم و انگار که بخواب رفته باشد و تمام کرد – در رامسر – فورا باصطلاح جان داد – بعد کارهايش را انجام داديم و تمام شد و بعد زندگي ما همين جور پيش رفت و مغازه اي خريدم  و بچه هاي ما هم البته به جايي رسيدند و باور کن بعنوان کاسب در رامسر نمونه بودم.
در همه جا شرکت داشتم - در بيشتر عروسي ها  شرکت داشتم – هم کمک ميکردم و هم مال ميدادم – خدا  هم بما نان و روزي داد – در هر جايي که من زمين خريدم کنارش خيابان خورد – در "زکيد" محله – در "توبن "و در " لمتر " که حدود بيست و هفت هشت جريب زمين تهيه کردم در آن روزگار – آنقدر نعمت که تو حتما بخاطر داري  که  لوبيا و پياز .و سير و خربزه و هندوانه و.... داشتيم – آنقدر خدا روزي بمن ميداد – من تابستان گيلان بودم و خانمم ييلاق – حتي يادم هست که تو اسهال گرفتي مادرت ترا جلوي اسب نشاند و آورد "گيلان " بعد آمد سر باغ دنبالم که بيا مرتضي مريض شده و اسهال گرفته -  ما بالاخره ترا برديم دکتر و دو روز معالجه کرديم و بعد شما را باز فرستاديم ييلاق.
يک بچه من هم در خانه حسن عزيزي ( من : دايي ما )  مريض شد و مرد – اسمش مجتبي بود و اين مجتبي الآن نامدار او هست –
(من : در رابطه با مادرت بگو که کجا زندگي ميکرد ؟) اين خانه اي را که حسين زاده الان دارد اينجا يک عدد مرغداني املاک بود – و من سرايدار املاک بودم – بيوگرافي من خيليه – اگر بگم امير ارسلان هم آنجور داستان ندارد – من يه مدت شدم سرايدار املاک – يعني انبار دار املاک – تمام پيله هاي املاک جمع ميشد در اداره پيله املاک و من آنجا انبار دار بودم – پيش آمد "متفقين" آمدند – اوضاع بهم خورد – گوش ميدي آقا ؟ بهم ميخوره و جنگ و اينها و – رضا شاه فرار ميکنه و روسها ميآيند رامسر و اداره پيله را اشغال ميکنند – با يه مقدار اسب سوار - 
با اسب هاي سوار ميآيند به آنجا – ميآيند به آنجا و من در را برويشان باز ميکنم و البته آنجا سه تا در داشت – در ورودي – در خروجي و در انبار – و در شب سه تا مسلسل در آنجا ميخوابانند – بهر حال ما متفقين را در شب پذيرايي ميکنيم – و حالا از ريزه کاريها صحبت نميکنم – بعد صبح که پذيرايي ما را ميبينند  - حالا مردم رامسر در اين زمان همه فرار ميکنند به کوهپايه ها – وقتي که اينها آمدند در و پيکر و بستند و بساط خود را گرفتند و فرار کردند – من با اينها ماندم و  شب مادرم هم ماند و براي اينها فانوس و هندوانه  و تشکيلات تهيه کرديم و تا صبح ماندند و و قتيکه ميرفتند باصطلاح به من سيگار تعارف کردند – نصف جعبه مقوا سيگار تعارف کردند و رفتند – بعد که ما ديديم اوضاع ناجور است عده اي سعي کردند بما بقبولانند که پيله دولتي را با خود ببرند – البته رجال هاي آنجا  وما نداديم و رفتيم دستور گرفتيم از بالا و تمام پيله را با ماشين برديم "کارخانه چالوس " – شب پيله ها را برديم چالوس تحويل داديم و رسيد گرفتيم و آمديم – و رفتيم گفتيم که آقا بهيچ وجه بما حقوق ندادند – چي ما بايد بخوريم و بعد رييس املاک آن روز بمن گفت که ما درآمدي هم نداريم ولي همان خانه اي را که تو در آن زندگي ميکني آن مال تو باشه – آن تشکيلات با فلان مال تو باشه – من هم قانع شدم و همانجا ماندم باندازه يک جريب زمين بود – الآن تقريبا بنظر من چهل و پنج سال ميشود ( سال هشتادو شش – هفت اين نوار پر شد ) ما در آنجا زياد نمانديم – شش هفت سالي در آنجا مانديم – شش هفت سال مانديم بعد ديديم اوضاع ما خوبه سعي کرديم آنجا را درست کنيم – آنموقع حسن شاطري و چند نفر ديگر پيش من کار  و زندگي ميکردند  – و  من هم مرکبات چي هستم – در حال ساختن خانه بوديم و نجار " مرحوم حاج رمضان  نجار " بود – محمد عبدالعليان و پسر عمه من تقي خيلي ها براي من کار کردند و پيش من زندگي کردند – ( مادر " کل باقر حسين تقي" عمه من بود و در تهران براي دکتر کاکوان  آشپزي ميکرد ) کاري که کرديم گفتيم نجار بياريم اين خانه کوچکه و بزرگترش کنيم و يه انبار هم بغلش درست کنيم و در حال درست کردن بوديم و مرحوم حاج رمضان هم نجار بود – عده اي آمدند و سد راه ما شدند – گفتند تو اينو بفروش به حسين زاده و او تازه از " مندي " آمده و مرکبات چي هست اينو بفروش و تو برو در منزل پدري خودت خانه و منزل درست کن – رفتند خواهر من را ديدند و مرا راضي کردند که من اين را بفروشم – حالا نجار هم داشت کار ميکرد – و من آنجا را به هزاروسيصد تومان پول آن روز فروختم به حسين زاده – و عين همان وسايل را برداشتم و بردم " کندسر " –بردم آنجا و خانه ساختم – بغل همان خانه  پدر من يک طبقه بالا و يک طبقه پايين ( جار و جير = يعني بالا و پايين ) ساختم و زندگي را که مرتب کردم رفتم که ازدواج کنم – در ازدواج خيلي ها بمن اصرار ميکردند که ما بايد به تو زن بديم- و من حالا وضعم خوبه و مردم هم احتياج دارند و بهييچ چيزي هم معتاد نيستم -  نه به سيگار نه به دود نه به ترياک نه مشروب به هيچ چيز – همه جا هم شرکت دارم -  بهر حال بني هاشمي سعي کرد و گفت بيا من خواهر زاده خود را به تو بدم – گفتم بجان تو من زن نميبرم.
يکبار داشتيم ميرفتيم توبن و در آن سال من مرکبات زياد خريده بودم و ترقي هم کرده بودم – خدا بيامرز حاجي  باقر پروانه حالا فوت کرده  بمن ميگفت چرا ازدواج نميکني ؟ گفتم والا من شريک دارم – پول نصف مال منه و نصف ديگر مال شريکه – و بني هاشمي هم شريک من بود – گفت من به تو پول ميدم – گفتم پول ميدي پس نميگيري ؟ گفت شايد هم نگيرم – ميخواست اينو بگه که من با خواهرش ازدواج کنم که الآن زن شفيع زاده است – گفتم نه زن نميبرم تا اوضاع من خوب نشه ازدواج نميکنم – تا خودم مستقل نشم زن نميگيرم – بهر حال همينجور کار ميکنم تا ما را ( من و عيسي پروانه را ) ميبرند پيش "جواد بهرهمند " و  او ما را توي انبار نگهميدارد  که  حاج پروانه براي من زن بگيرد و حالا بزرگتر من شده حاجي باقر پروانه – او هدف داشت - من به بهره مند گفتم که عجالتا ازدواج نميکنم – ديدم که اوضاع اينها ( من : مادرم را ميگويد ) ناجوره و يک خانه گلي دارند در توبن – سه تا دخترند و يک برادر – من آنطرف رفت و آمد ميکردم بعد بهره مند بمن گفت پس اينجا ازدواج کن  و  سرپرست شان باش و خوبه اينجا بمان – يه مقدار رفت و آمد هم ميکردم آنجا – خوب گفتم سر دختر مردم حرف بذارم فايده اي نداره – پس با همين ازدواج ميکنم – دختر خوبيه – ما مطيع مردم نشيم يکي باشه که مطيع ما باشه – خلاصه آمدم پيش حاجي پروانه و به او گفتم که ترتيب ازدواج مرا بدهد – گفت کجا ؟ گفتم در فلان جا – توبن – گفت تو يکهفته بمن مهلت بده – نگو بازهم هدف داره و گفت بذار من فکرشو بکنم – گفتم از فکر گذشته – حالا مادر اين ( مادر بزرگ من – جده   ) دايم ( گر گر ) آدم ميفرستد نزد من که تو حتما بايد ازدواج بکني وگرنه من خودم را ميکشم – بهر حال وقتي ديدم حاجي پروانه حرف ما را گوش نميدهد - حبيب پروانه و شيخ علي شفيع زاده را ميفرستم براي ازدواج – که براي من " بيعانه " بذارن – يه مقدار طلا ميبرند و مرحوم " الهيان " را ميبريم تا ما را عقد کند – و زن ميگيرم و کارم را ادامه ميدهم – و ميوه چي گري را ادامه ميدم   و کارمان هم ميگيره و بعد در بازار هم دکان داشتم و وضع من هم خوب بود -  رابطه ما هم با مردم خوب بود  و جنسي را هم که از تهران ميآورم طوري ميبرند که نصف پول هم بدست من نميرسد – همه با ما رابطه دارند و نسيه ميبرند – ديدم دکان براي من خيلي ضرر ميده – بيرون کاسبي ميکنم اما دکان نسيه ميبرند –  چه کساني ميبرند رجال درجه يک رامسر و خوش هم نداريم بگيم آقا پول ما را بده – يه مدت دکان را ميبندم – چون ضرر ميداد و افتادم توي کاسبي – کارم ادامه پيدا ميکنه و بچه ها محصل ميشن و بعد مغازه را ميفروشم و اين موقعي هست که بايستي من شهريه مصطفي را در بابلسر که چهار هزارو چهارصد تومان بود  ميدادم – و پاييز مصطفي ميبايستي ميرفت براي تحصيل – ديدم سه هزار تومان دارم و هزارو صد تومان کم دارم – گفتم چکار کنم رفتم بانک و گفتم هزار تومان احتياج دارم – گفتند اول برجه (اول ماه است )  شما يه کم صبر کن – گفتم من الان لازم دارم چند روز ديگه که من خودم ايجاد ميکنم – بعد آمدم سر فلکه حسين درجاني بمن ميگويد که مغازه را ميفروشي گفتم بله – اجالتا چشمم را ميفروشم بخاطر بچه ها م که بره تحصيل بکنه -  مغازه را ميفروشم به پنجاه هزارتومان - آنهم نسيه – بيست هزارتومان ميگيرم و سي هزارتومان نسيه – خلاصه کار ما را همينجور ادامه ميديم و تا اينجا زندگي ما را اينجوري پيش برديم –
( سوال –  شما در رابطه با مادرت اينکه کجا زندگي ميکرد چيزي نگفتي ؟) – مادر در همان خانه زندگي کرد – ( من : يک معصومه اي بود .....) در همان " جيرکه " ( اطاق زير شيرواني ) – ده پانزده سال – بغل خانه الهيان  بله – برادر معصومه سرپرست او بود - وقتي برادر فوت کرد – خانه را ميفروشه به خواهر کوچک خودش که باصطلا ح  مادر معصومه باشه – البته سهم خودشو - دوتا برادر بودند و دو تا خواهر – يه برادر که مرد و سرو پوستش پيدا نبود و برادر ديگه هم – مرحوم کاظم خانه را فروخت به داماد خودش که مسگر بود – پدر عباس – پدر معصومه – بعد ميگه که اين اتاق مال خواهرم است و تا زنده است اينجا باشه – بعد از اينکه او فوت کرد ديگه به اين ندادند – ورثه ها فروختند – مال دوتا خواهر بود ديگه – خواهر مادر من  زن حسن ذبيحي بود ( مادر حسين ذبيحي خاله من است) – زن حسن شازده  دختر خاله من است  – زن عباس نواييان هم دختر خاله من است  – يکي ديگه هم هست بنام زهرا که دختر خاله من است که در رشت زندگي ميکند  – آن خانه را بين ورثه خودشان ميفروشن – البته پول هم داشتند – بمن و خواهر من يک سوزن نخ از طرف مادر من نرسيد – خاله من مادر معصومه بود  – (سوال - پدر معصومه کي بود ؟ )  يک محمد نامي بود – صادق حسين علي ابراهيم – پدر حجت که تو ميشناسي عموي اينها بود – دو تا پسر داشت يکي حسين و ديگري عباس هر دوتا فوت کردند – ( مادرم ميگويد : صادق حسين محمد – پدر معصومه بود) – اما شازده حسين رابطه اي با ما نداره فقط دوستيم و حسن شازده که با دختر خاله ما ازدواج کرده –
عرض به حضورت اين خانه اي که من الآن در آن هستم  هم  از دختر عمو خريدم و هم از خواهرم  – هم از صفر ابراهيميان و هم از مالکش بنام آقاي سيد احمد شيخ الاسلامي خريدم – در اينجايي که الآن زندگي ميکنيم از چهار نفر خريدم -  مالي که در خانواده خود دارم يک سانت به مردم و يا کسي بدهکار نيستم – نه از زمين نه از ورثه گي – هيچکس – هيچکدام – همه را خريدم –
( من - سوال :آيا ميتوني در رابطه با پدرت و فاميلها صحبت بکني؟ )
پدر : اولا ورثه ما چهار تا عمه داشتند و هر يکي دوتا اولاد داشتند – يه پسر يه دختر – الان همين تقي ( فرزند کبل باقر حسين )  يه خواهر بودند يه برادر – حسين نوروزي ( خياط) يه خواهر يه برادر بودند- همه اين بستگان من دو تا اولاد داشتند – پدر من هم دوتا اولاد داشت – البته خيلي داشت ولي بقيه فوت کردند – دو تا بيشتر نماند برايشان - هم خواهر دو تا فرزند داشت و هم برادر – عموي من دو تا دختر داشت که يکي فوت کرد و يکي که الان در تهران است ( که دختر عموي ما باشه ) – همه ورثه ما اينجوريه – عموي من يکي مرحوم هادي ( آهنگر ) بود که پدر دختر عموي من بود ( مادرش زهرا که با  قد بلندش معروف است )   و يکي هم که پدر من بود  - پدر من چهار تا خواهر داشت – خواهر ها يکي هاجر بود و ديگري خيرونسا بود و يکي فاطمه و يکي هم خديجه – بستگان ما در سادات محله خيلي هستند – خواهر ها يکي مادر حسين نوروزي بود – يکي مادر تقي حلاجيان ( پسر کبل باقر حسين يا کل باقر حسين ) – يکي فاطمه که در تنکابن هست که ورثه ما در آنجا هم خيليه – و ديگري هم خديجه در سادات محله – ( من : پدر پدر شما کي بود ؟) يه مشهدي ابراهيم نامي بود که در همين مکان منزل ما خانه داشتند – مردمان خير و صنعتکار ( صنعتگر ) بودند – با همه رجالهاي رامسر دادو ستد داشتند چه از نعل اسب چه از داس و چه از کفش و تبر و ....و همه اين وسايل را به صورت نسيه براي مشتريان درست ميکردند و در بهار ميرفتند دنبال حسابرسي پدر من و عموي من دو تا برادر بودند که دکان آهنگري داشتند -  هر دو آهنگر بودند – صنعتکارهاي خوبي بودند – بعد پدر من که نابينا شد براي هفت هشت سال قدري فقارت کشيد – ولي در مورد کار من-  اگر برايت بگويم گمان نميکنم امير ارسلان هم اينجوري بود – مادر من در دوره املاک  وقتيکه اولين آسفالت رامسر را انجام ميدادند روي شانه هايش سنگ ميآورد  از کنار دريا  و من هم سنگ شکني ميکردم – ( من : پدر مادر شما کي بود ) آن طالب قلي بود – که همين " کندسر " نزديک خا نه ما زندگي ميکردند – همين خانه اي را که شازده حسن و ورثه فروختند زندگي ميکردند ( نزديک خانه عبدالرزاق الهيان ) – طالب قلي تاجر بود – در زمان ازدواج مادر من مثل اينکه خيلي بي ميل بودند با ازدواج با پدر من – آنها وضعشان خوب بود اما پدرم نه  – بعد گفتند که تو بايد اينقدر طلا بياري – پدر من هم ميرود پيش ( چوکوش کل قاسم- همين چوکوشيان – چاووشيان   ) که شوهر خواهر او بود و و ضعش هم خوب بود – چوکوشيانها ( کل اکبر چوکوشيان – حسين چوکوشيان – حاج محمد چوکوشيان و حاج قاسم چوکوشيان همه پسر عمه هاي ما هستند – فاميل نزديک ما هستند – ميره پيش او و ميگويد که اينقدر طلا ميخواهند و او هم تاجر بود و وضعش خوب بود يه مقدار طلا ميگيرند و ميروند به خواستگاري مادر من – بعد زباني حاضر ميشوند – ولي از اولش هم بي ميلي بود – بله پدر من به مادر من خيلي شکنجه داد – من که نميتوانم فراموش کنم – براي پدرم خدمت خيلي کردم ولي براي مادرم نه – براي مادرم عقل نداشتم و دستم به جايي بند نبود- مادر من براي من زحمت خيلي کشيد – صبح نهار گرم ميکرد و من کارگر بودم ميگفت بيا صبحانه را اينجا بخور و برو – خوب بقيه را بعدا صحبت ميکنيم ديگه – بله انشاع الله –
پايان اين بخش

   

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

طنزهاي مرتضي عبدالعليان

- به کساني که زياد به آدم پيله ميکنند ميتوان گفت : طرف کارخانه پيله داره - هي به مردم پيله ميکنه .
يا طرف اداره پيله داره . /

-هشدار کره زمين به همه آنهايي که خود را جزء انسان ميدانند : محيط زيست را به محيط نيست تبديل نکنيد ./

- سال اقتصاد را ديديم و پشت گردن - يا پشت کول گذاشتيم - هواي سال توليد را داشته باشيد . مواظب باشيد توليد شما را نبره -  بهتر است بگويم : گفتيم اقتصاد -گفتند توليد / گفتيم توليد -گفتند اقتصاد  - ديونه شديم از دست اينها ....../

- به دولت جمهوري اسلامي گفته ميشود : دولت مترقه ايست اين دولت ./
- به کساني که اعتماد نميشود کرد گفته ميشود - تو عين پوست موزي -هرکي روت پا بذاره - يا اذيتت کنه ليز ميخوره ./
- داشتيم با يه دوستي در مورد طلوع و غروب و شرق و غرب صحبت ميکرديم -گفتم : بين آنها يک آسمان فاصله است . ناگهان روحم بمن ندا داد : نه - يه چشم چرخاندن فاصله هست /
- يکي ميگفت براي ديدار از " بسته گان "خود به ايران مسافرت کردم - حرف درستي است زيرا که تمام ايرانيها به نوعي " بسته "    و گروگان رژيم اند .؟
- يکي از دوستان گفت : عرق ميخوري - گفتم : عرق ميکنم ولي عرق نميخورم ./

فعلا ...... 

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

مصاحبه خانم روزنامه نگار مريم اقوامي از صداي آمريکا با من در مورد زنده ياد دکتر عطا صفوي



از کار اجباری در سیبری تا مرگ آرام در کانادا 

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۱ | ۱۴ ژوئن ۲۰۱۲ | ایران ۲۱:۳۳ 
لينک اين مصاحبه :

عطا صفوی در سال های ١٩٤٠ میلادی عضو  سرسخت حزب توده ایران و طرفدار  اتحاد شوروی بود. او در سالهای جوانی و زمانی که نیروهای متفقین در ایران و نیروهای شوروی در شمال بودند، در مازندران برای حزب توده فعالیت می کرد، اما پس از آن که مورد تعقیب مقامات وقت ایران قرار گرفت، از کشور متواری شد و به همراه چند تن دیگر از  اعضای حزب توده به شوروی زمان استالین گریخت اما به اتهام جاسوسی برای آمریکا دستگیر و در زندان عشق آباد زندانی شد. او به همراه دوستان و همفکرانش به ١٠ سال زندان با کار اجباری در سیبری محکوم شد. روایت این دوران دشوار زندگی دکتر صفوی در کتاب خاطرات او زیرعنوان «در ماگادن کسی پیر نمی شود» منتشر شده است. او سه چهارم  عمرش را در تبعید گذراند.

در بخشی از کتاب «در ماگادن کسی پیر نمی شود» (تهران، ۱۳۸۳، به کوشش اتابک فتح الله زاده) آمده است: «در ایران سال های دهه چهل میلادی، عطا صفوی، عضو جوان حزب تودهِ طرفدار اتحاد شوروی در فرار از تعقیب سیاسی و با امیدها و توهمات فراوان از مرز ایران می گذرد تا در سرزمین شوراها آزاد زندگی کند. اما دستگیرش می کنند و پس از محاکمات طولانی او را به سیبری می فرستند و در معادن سرد و تاریک ماگادن به کار بردگی می گمارند. با مرگ استالین در ۱۹۵۳، عطا صفوی پس از ده سال رنج بردگی، گرسنگی و سرما  آزاد می شود و به او اجازه می دهند که یا به ایران بازگردد و یا در شوروی بماند. همان سال مصادف است با کودتای سیا و سرکوب سراسری حزب توده و دیگر جریانات سیاسی در ایران و طبعاً انتخاب چندانی برای عطا نمی ماند.»

از دکتر صفوی نقل شده است که محکومیت و زندانی شدن او و دوستانش ظاهرا تنها بر اساس اعتراف یک هم‌حزبی‌ وی در زیر شکنجه بوده است و همین امر زندگی او را به یک افسانه و یا روایت باورنکردنی بدل می کند. او در بخشی از خاطراتش از شکنجه شدید و درد و رنج جسمی و روانی زندان های دوران شوروی سابق گفته است «در نظام استالینی هر چه استعداد پلید در ذات بشر بود در مورد ما به کار می بستند».

دکتر صفوی در نهایت به به تاجیکستان کوچ و در رشته پزشکی تحصیل می کند و پزشک و جراح توانایی می شود. با شروع انقلاب ۱۹۷۹، وی عزم بازگشت به وطن می کند اما موانع پیش رو و فشارهای روحی و روانی شدید سبب می شود تا به همراه مایا، همسر روس تبارش که او هم پزشک است، بار دیگر به تاجیکستان باز گردد. با شروع جنگ داخلی در تاجیکستان و مهاجرت تنها پسرش به کانادا، او و همسرش نیز به کانادا پناهنده می شوند.

وی شش دهه پس از تحمل دشواری و سختی و روزگار مشقت بار در اردوگاه های کار اجباری قطب شمال دوام آورد تا روایت دورانی را حکایت کند که کمتر ایرانی آن را تجربه کرده است.

با وجودی که عطا صفوی در گوشه غربت خود زندگی بی هیاهو و متواضعی داشت، اما تجربیات منحصر به فرد، استقامت و بردباری او در برابر سختی ها و مشقت اردوگاه های کار اجباری دوران استالین و در نهایت علاقه و توجه وی به ایران و ایرانیان سراسر جهان و نیز تحولات چندین دهه اخیر در کشور مادری او را به چهره ای قابل احترام و سرشناس بدل کرده بود.

دوستان و آشنایان دکتر عطا صفوی نقل کرده اند که این پزشک سرشناس که دهه های آخر زندگی خود را در کانادا به سر برد، قلبی سرشار از احساسات و عشق به زندگی داشت. می گویند عطا صفوی عاشق وطنش بود و به دلیل دوری از ایران همواره دلتنگ و در انتظار بازگشت بود. به گفته آنان با آن که  او  خسته و رنج دیده از گذشته پر مشقتی بود که دست روزگار در برابرش قرار داده بود اما همچنان سرشار از امید به آینده و با وجود بیماری و کهولت سن، پویا و سرشار از نشاط زندگی بود.

دکتر عطا صفوی روز ٢٦ ماه مه درسن ٨٦ سالگی در منزل شخصی اش در شهر تورنتو کانادا بر اثر ابتلای به بیماری سرطان مری درگذشت.

مرتضی عبدالعلیان، نویسنده، خبرنگار آزاد و عضو هیئت مدیره کانون «روزنامه نگاران کانادایی برای آزادی بیان» در تورنتو از دوستان دکتر صفوی بود. او در دورانی که وی در بستر بیماری بود و اندک زمانی پیش از درگذشت او در منزلش در تورنتو به دیدارش رفته بود. آقای عبدالعلیان در مورد شخصیت این پزشک ایرانی و پیشینه دوستی خود با دکتر صفوی و ویژگی هایی او با صدای آمریکا به گفتگو نشست.

چطور با دکتر عطا صفوی آشنا شدید و این آشنایی چه خاطراتی برای شما به همراه داشت؟

با دکتر صفوی در کانادا آشنا شدم . بعد از اینکه ایشان از دوشنبه ( تاجیکستان ) به کانادا مهاجرت کردند. روزی با دکتر و خانمش مایا قرار گذاشتم که با آنها بیاییم خانه ما و این سر آغاز آشنایی ما بود، تمام آن روز را با هم بودیم که این رابطه هر چه بیشتر ادامه داشت طوری که دکتر دایم به من تلفن می کرد و با هم صحبت می کردیم . آنچه دکتر عطا صفوی را به من نزدیک می کرد شرایط مشابهی بود که هر دوی ما داشتیم و آنهم این بود که به دلیل حکومت های مستبد و غیردمکراتیک مجبور بودیم سالهای زیادی از عمرمان را در جایی غیر از وطن خودمان و در تبعید زندگی کنیم و به دلیل پیگرد و زندان  نتوانیم در وطن خودمان که هر دو مان به آن عشق داشتیم و داریم، آزادانه زندگی کنیم . شخصا علاقه به افراد سالمند، مبارز و وطن پرست دارم و هر جا یکی از این عزیزان را ببینم، دوست دارم پای سخنان و تجربه آنها بنشینم و لذت می برم وقتی که آنها از تجربیات خود می گویند. در ضمن با بودن در کنار دکتر صفوی، جای خالی پدرم را که سال ها او را ندیدم و سال گذشته فوت کرد و من نتوانستم به ایران بروم پر می کردم او مثل یک پدر و دوست بود برای من. افسوس که این عزیزان، چه در ایران و چه در غربت در تنهایی و بدون پشتیبانی یکی یکی در حال از بین رفتن هستند.

مسئله تبعید و علاقه عطا صفوی به وطن ( ایران) چه بود بعد از این همه سالهای طولانی دوری از ایران، وطن دیگر برای او چه معنایی داشت ؟

دکتر صفوی به  دلیل علاقه به وطن در سالهای پس از انقلاب به عنوان یک دکتر به ایران برگشته بود اما به دلیل فشار ماموران وزارت اطلاعات مجبور شد دوباره کشور را پس از مدت کوتاهی ترک کند. دکتر عطا صفوی عاشق  ایران و ایرانی بود. حس وطن پرستی در او قوی بود. به خاطر ایران این همه سختی و مشکلات کشیده بود اما در چهره اش هیچ گونه خشم یا عصبانیتی دیده نمی شد. آرام و مقاوم بود. او به زبان و شعر و ضرب المثل های فارسی علاقه داشت.

  در روزهای آخر عمر و در بستر بیماری، همیشه از ایران برایم می گفت و از دست این کسانی که هم اکنون در ایران بر راس کارند می نالید و میگفت لعنت بر اینها، اینها دارند ایران را نابود می کنند. و در مورد این سران فعلی که به جاه و مقام و ثروت رسیده اند و پشت به انقلاب و مردم کرده اند می گفت: «درد منصب، درد شهرت، درد پول / میشود درمان، فقط با خاک گور»

وقتی که جنبش اعتراضی مردم در سال ٢٠٠٩ شکل گرفت با آن که بیش از ٨٠ سال سن داشت، اما در همه اعتراضات در تورنتو شرکت می کرد. او خود در مورد زندگی اش و زیستن دور از وطن و در تبعید می گفت: «کس نبود آنهمه بیچاره چو من / کس مباد از وطن آواره چو من»

و یا: «آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت / غم نمی گردد جدا زین بار سنگینم هنوز»

چند روز قبل از فوتش که به همراه همسرم به دیدنش رفته بودیم، تنها اسکلت بود و از من خواست کمکش کنم بایستد بعد که برگشت به تختخواب برایمان با همان صدای بلند، اما شکسته یک ترانه ی مازندرانی را خواند، از طبیعت و زیبایی های مازندران گفت، او عاشق ایران بود اما اینطور در خارج از وطن خودش باید از بین برود...

آیا انتشار کتاب شرح حال این شخصیت ایرانی با سرنوشتی چنین عجیب، غم انگیز اما منحصر به فرد، نقشی در شناساندن او به ایرانیان سراسر جهان داشت؟ تاثیر این کتاب بر روحیه او در کانادا چه بود؟

اگر کتاب خاطرات او نوشته نمی شد، به جز اندک ایرانیان تبعیدی در تاجیکستان کسی از سرگذشت زندگی او با خبر  نمی شد. بنابراین این کتاب در شناساندن ماجرای زندگی دکتر صفوی البته نقش پر اهمیتی داشت، جالب این بود که دکتر صفوی علاقه داشت با  نسل جوان ایرانی ارتباط برقرار کند و خاطرات و تجربه زندگی اش را با آنان در میان بگذارد و از این کار لذت هم می برد. دکتر در آخر زندگی اش اگرچه سرمایه ای نداشت اما این کتاب و نوشته ها و مصاحبه های دیگرش تنها سرمایه اش بود.

دکتر صفوی در کانادا چه کرد و چگونه روزگار می گذراند ؟

دکتر صفوی در تورنتو تقاضای پناهندگی داده بود و نگران بود که با تقاضای پناهندگی اش موافقت نشود. با من در این مورد صحبت می کرد و می گفت: «کار مایا جور شده و مدارکش آمده اما مال من نه».  او به همراه همسرش مایا خانم و پسرش آرمان که او هم دکتر بود در یک آپارتمان زندگی می کرد. کارن نوه اش هم به دیدن او و مادر بزرگش می آمد. ناراحت بود از اینکه پسرش آرمان که دکتر بود مجبور بود برای گذران زندگی به کارهایی به غیر از حرفه اش و آنهم با در آمدی کم مشغول باشد.

دکتر در گرما و سرما دایم از خانه اش تا پلازای ایرانیان پیاده در رفت و آمد بود و با مجلات و هفته نامه های زیادی به خانه برمی گشت و همه آنها را می خواند . دایم تلفنی با من تماس داشت و از این طریق با هم حرف می زدیم و من بیشتر آن حرفها را ثبت کرده ام . به دلیل کهولت سن بیشتر در خانه بود و مطالعه می کرد. هربار که به او زنگ می زدم و می گفتم حاضری بریم بیرون، با علاقه می پذیرفت و از هر دری با من سخن می گفت. در بیشتر جلسات و سخنرانی ها حضور داشت . وقتی هم به بیماری سرطان مری دچار شد، شش ماه آخر را بر تخت خواب و در خانه سپری کرد.

کارن نوه اش در حالی که می گریست گفت: «پدر بزرگ من خیلی قوی بود، یک بار در زمان بیماری تمام ماهیچه هایش به ارتعاش در آمدند، اما او زنده ماند و دکتر در همان ماه های اولیه گفته بود که او بزودی خواهد رفت، اما پدر بزرگ من شش ماه با سرطان جنگید».

یادش گرامی 

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

دوران " سپاهي دانشي"

دوران " سپاهي دانشي "من  - سال هاي 1353-1355 
سپاه دانش چگونه شکل گرفت؟
در ويکيپيديا در مورد انقلاب سفيد شاه و ملت و اصلهاي چند گانه از جمله اصل ايجاد سپاهي دانش -سپاهي بهداشت و سپاهي ترويج و آباداني چنين آمده است :


انقلاب سفید یا انقلاب شاه و مردم نام یک سلسله اصلاحات اقتصادی و اجتماعی شامل اصول نوزده گانه است که در دوره سلطنت محمد رضا پهلوی و با نخست وزیران وقت دکتر علی امینی، اسدالله علم، حسنعلی منصور و امیرعباس هویدا در سرتاسر ایران به تحقق پیوست. انقلاب سفید در مرحله نخست پیشنهادی شامل شش اصل بود که محمد رضا پهلوی در کنگره ملی کشاورزان در تهران در تاریخ ۲۱ دی ماه ۱۳۴۱ خبر اصلاحات و رفراندم را برای قبول یا رد آن به کشاورزان و عموم ارائه داد. در تاریخ ۶ بهمن ۱۳۴۱ در یک همه پرسی سراسری به اصلاحات رای مثبت داده شد.


اصل ششم -ایجاد سپاه دانش
برای سواد آموزی و اشاعه فرهنگ در روستاهادر بهمن ۱۳۴۱ توسط محمدرضا پهلوی پیشنهاد شد و در سال ۱۳۴۲ در نخست وزیری اسدالله علم کار خود را آغاز کرد.درآن زمان جمعیت ایران ۲۲ میلیون نفر بود که ۷۵٪ آنها در روستاها زندگی می کردند و اکثرا بی سواد بودند.به علاوه امکانات آموزشی به طرزی نامتعادل بین شهرها و روستاها تقسیم شده بود به طوری که ۲۴٪ از معلمین در روستاها و ۷۶٪ در شهرها تدریس می کردند به عبارتی تنها یک چهارم از معلمین متعلق به ۷۵٪ جمعیت روستانشین بود و معلمین شهری نیز علاقه ای به رفتن به روستاها نداشتند.درچنین شرایطی تشکیل سپاه دانش می توانست راهگشا باید.برطبق این اصل مقرر شد جوانان دیپلمه ای که می خواهند خدمت سربازی انجام دهند با گذراندن یک دوره آموزشی و یادگیری روش تدریس به خردسالان و بزرگسالان به روستاها اعزام گردند.[۲۱]
سپاهیان دانش توانستند تا سال ۱۳۵۷ بیست و هشت دوره از پسران و هجده دوره از دختران در این سپاه خدمت کنند که شماره آنها به بیش از یک صد هزار تن رسید. بسیاری از این دختران و پسران پس از پایان دوره سپاهی گری به استخدام وزارت آموزش و پرورش در آمدند و کارآموزگاری را ادامه دادند. برخی دیگر در راه بری خانه انصاف به خدمت دولت در آمدند. بر اساس آمار سال ۱۳۵۶ سازمان برنامه و بودجه مرکز آمار ایران تنها در روستاهای کشور در درازای پانزده سال، شمار دانش آموزان مدرسه‌های سپاه دانش ٪۶۹۲ در سد افزایش یافت هم چنین در درازای پنج سال نخست ۵۱۰۰۰۰ پسر و ۱۲۸۰۰۰ دختر و هم چنین ۲۵۰۰۰۰ مرد سالمند و ۱۲۰۰۰ زن سالمند را خواندن و نوشتن آموختند.[۲۲] ظرف مدت 7 سال پس از اجرای این اصل بیش از ۳ هزار مدرسه در سراسر ایران ساخته شد.[۲۳]
برنامه‌های شش اصل انقلاب قابل اجرا و منطبق با باورها، سنتها و نیازهای ایرانیان و ضرورت‌های اقتصادی و اجتماعی زمان بود. سپس به تدریج که اقتصاد ملی توسعه یافت و جامعه ایران تحول پیدا کرد و بنا بر نیازها و مقتضیات جدید شش اصل نخستین با افزودن سیزده اصل دیگر تکمیل گردید.
در باره اين موضوع ميتوانيد با رجوع به ويکيپيديا بيشتر مطالعه کنيد :
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8_%D8%B3%D9%81%DB%8C%D8%AF

 دوران سپاهي دانشي من  پس از اتمام تحصيلاتم در دبيرستان يعني پايان کلاس دوازده قديم و رفتن به خدمت سربازي اجباري از سال 1353 شروع و تا 1355 ادامه داشت .اين دوره از زندگي من خود داستان مفصلي است که جداگانه در خاطراتم نوشته ام اما در اينجا تنها به گوشه هايي از آن اکتفا ميکنم :
اين عکسي از دفتر دوران سپاهي دانشي در پادگان لشگر 77 مشهد است که از دوستان هم دوره اي خواسته بودم در آن هرچه که دل تنگ شان ميخواهد بنويسند - در اينجا به چند تا بسنده ميکنم :







پس از اتمام دوره شش ماهه پادگان در مشهد مرا به ده" قلعه شيشه " در شهر تربت حيدريه فرستادند . قلعه شيشه به فاصله کمي از " کدکن " واقع شده است . کدکن با نام بزرگان شعر و ادب فارسي از جمله عطار و شفيعي کدکني عجين شده است . قلعه شيشه  گرچه از توابع تربت حيدريه است اما به شهر نيشابور نزديکتر است و بناچار من در آخر هفته ها اگر که اتوبوس قراضه به ده ميآمد به شهر نيشابور مي رفتم و بيشتر روزم را در  باغ خيام بزرگ سپري ميکردم . چيزي براي خوردن و نوشيدن ميخريدم و به آنجا پناه ميبردم . آب قلعه شيشه و روستاهاي اطراف کانالبندي شده به شيوه قديم بود که به آن قنات ميگفتند - قناتها از يک مسير طولاني عبور ميکردند بدون اينکه ديده شوند تنها گاه گاهي بعضي جاهها قنات باز ميشد و درون آنرا ميشد ديد . چه کانالي - چه خنک و چه آبي - سرد يخ . گاهي کبوترهاي وحشي در درون کانال لانه داشتند .
اينهم عکس روستاي قلعه شيشه آن زمان :
اين عکس را از بالاي مدرسه اي که هم اطاقم بود و هم مدرسه و در قسمت ورودي ده قرار داشت گرفتم .آن پايين جايي که درختان ديده ميشوند وسط ده يا مرکز ده بود . خانه ارباب ده و مسجد در آنجا قرار داشت و خانه کدخدا در سمت چپ همين جاده نرسيده به مرکز ده بود . يک مغازه اي هم در قسمت راست اين عکس - آن پايين در مرکز ده موجود بود که مايحتاج اوليه  از جمله نفت - تور چراغ زنبوري فتيله -کبريت - قند و شکر و.....در آن يافت ميشد . درآمد ده بيشتر از طريق کشت گندم  - چغندر - دام  و بافتن قالي و قاليچه بود که بيشتر کودکان و نوجوانان و جوانان ده به  کار حول آن مشغول بودند . همين که شب فرا ميرسيد و هوا گرگ وميش  ميشد صداي موتورهاي " ايژ " ساخت روسيه  قطع نميشد  و از جلوي مدرسه رد ميشدند  و معلوم هم نبود اينها چي بارشان بود و از کجا ميآمدند و به کجا ميرفتند . البته ميگفتند قاچاق حمل ميکنند - بر من که معلوم نشد .  در ده قلعه  شيشه تنها  کدخدا ي ده - صا حب مغازه - و چند تايي ديگر مو تور ايژ داشتند . ارباب ده ماشين جيپ داشت . از تمام بچه هاي ده تنها نوزده نفر به مد رسه ميآمدند که از کلاس يک شروع ميشد تا کلاس ششم ابتدايي .
اينهم عکس دانش آموزان مدرسه و خودم  و نام آنها که جلوي مدرسه صف ايستاده اند تا به خانه بروند و من  هم بقول آنها " آقا مدير " آنها بودم :


چه خوب شد که اين نامها را در پشت آن عکس ياد داشت کردم . نميدانم اين بچه ها که الآن براي خودشان مردي شده اند چه ميکنند .اينهم يه عکس ديگه از سر کلاس :



محصلين من هم درس ميخواندند و هم در پاي دستگاههاي قاليبافي کار ميکردند . بعضي از آنها از بيماري ريه رنج ميبردند .    آنچه  مرا متاثر ميکرد اين بود که کشورمان روي درياي نفت نشسته بود اما بچه هاي اين مملکت از سرما سر کلاس ميلرزيدند . اداره آموزش و پرورش به مدرسه ده ما براي تمام سال تنها يک بشکه نفت ميداد که باعث اعتراض ما شد . رژيم شاه فکر ايجاد ژاندارمري و حضور ژاندارم در ده را کرده بود اما يه بهداري و دکتر را نکرده بود - بسياري از بچه ها و خانواده هايشان از بيماريهاي متفاوت رنج ميبردند که گاهي براي دارو و درمان سطحي بمن مراجعه ميکردند - اداره آموزش و پرورش رژيم سيستمي بوجود آورده بود که هر ماه يک جعبه ميوه به مدرسه ميداد تا در ميان همه دانش آموزان توزيع گردد . روز توزيع ميوه برايمان روز خوبي بود - من بغل جعبه مينشستم و بچه ها دورم و ميوه ها را يکي يکي از جعبه برميداشتم و در ميانشان توزيع ميکردم . گاهي دست ميزد يم و بچه ها ميرقصيدند . و اينم آن عکس که رحمت اله عبدي پنج ساله کلاس اولي ميرقصد :

در مدرسه يک کتابخانه ي ديواري داشتيم با کتابهايي از صمد بهرنگي مثل : الدوز و کلاغها - ماهي سياه کوچولو - کندوکاو در مسايل تربيتي ......- چند کتاب از عزيز نسين - صادق چوبک و .....
چون خودم را براي رفتن به خارج از ايران آماده ميکردم  به دانش آموزانم نيز حروف انگليسي را آموزش ميدادم و همه آنها با آن آشنا بودند .
بعدها براي بزرگسالان کلاس شبانه نيز داير کردم که چندان دوام نداشت . شايد هم بدليل مختل شدن کار بر پاي دستگاه قاليبافي بود  که بعضيها سنگ اندازي ميکردند.
بکمک دانش آموزان يک زمين فوتبال و تيم فوتبال درست کرديم .



ادامه دارد .......












۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه



به یاد دکتر عطا صفوی

با کمال تاسف با خبر شدیم که آقای دکتر عطا صفوی یکی از شخصیت‌های شریف، استوار و ایراندوست جامعه سیاسی ایران، در سن ۸۶ سالگی در اثر سرطان مری در شهر تورنتوی کانادا با زندگی وداع کرده ‌است. او سال‌های زیادی از عمرش را در اردوگاه‌های کار اجباری شوروی سابق به‌سر بود. عطا صفوی از معدود جان به در بردگانی از هزاران ایرانی بی‌نام و نشان بود که در یکی از فجیع‌ترین برده داریهای قرن بیستم در دوران استالین و سپس شوروی سابق، نابود شدند.


با کمال تاسف با خبر شدیم که آقای دکتر عطا صفوی یکی از شخصیت‌های شریف، استوار و ایراندوست جامعه سیاسی ایران، در سن ۸۶ سالگی در اثر سرطان مری در شهر تورنتوی کانادا با زندگی وداع کرده ‌است. صفوی با بازگویی خاطرات خود در كتاب‌های "خانه دایی یوسف" و "در ماداگان كسی پیر نمی‌شود" با زبانی ساده و صمیمی، نقش مهمی در آشکار سازی حقایق مربوط به زندگی و سرنوشت چهار نسل ایرانیان در شوروی سابق بازی کرد. او از معدود جان به در بردگانی، از هزاران ایرانی بی نام و نشان بود که در یکی از فجیع ترین برده داریهای قرن بیستم در دوران استالین و سپس شوروی سابق، نابود شدند.

دکتر صفوی که ٥٧ سال از زندگانی خود را در اردوگاههای استالینی و كشور شوروی سابق، در اردوگاه های کار اجباری، زیر تحقیرهای دائمی، بازجویی‌های ک.گ. ب. و مجازات های غیر انسانی و پرتگاه های مرگ و زندگی حیوانی گذرانده بود، هرگز امید و شخصیت انسانی خود را از دست نداد.

اما آنچه که از این مازندرانی پر احساس، انسانی پرمایه و شایسته احترام می ساخت، توان او در بسیج نیروهای مثبت درونی اش برای ادامه حیات و نبرد در کشاکش سرنوشت و آزادی اراده بود.

خواست زندگی، در درون او چندان نیرومند بود كه او را وا می‌داشت تا ایستادگی کند و بر دشواری‌ها چیره گردد. هر آنچه که او را از پای در نمی انداخت، قوی ترش می ساخت. او در تاریک ترین روزهای زندگی نیز در جایی روشنایی را كشف می کرد و از همان روزنه تنگ و باریك پنجره ای برای امید می ساخت. عشق به ایران و زادگاهش مازنداران، در همه این سالها به رویای بزرگ و پناهگاه روحی او تبدیل شده بود.

یاد او را گرامی میداریم و فقدانش را به بازماندگانش تسلیت می گوییم.

تورج اتابکی ـ شراره اتابکی نصرتی فرد ـ سعید الموتی ـ بابک امیر خسروی ـ حسن بهگر ـ فریدون پیشواپورـ بیژن پور بهنام ـ علی حاج قاسمی ـ نقی حمیدیان ـ یوسف حمزه لو ـ محسن حیدریان ـ جمال خرم ـ داود رمضان زاده ـ عزیز سینا ـ علی شاکری ـ علی شاهنده ـ مسعود شب افروز ـ بهرام عباسی ـ مرتضا عبدالعليان ـ میرحمید عمرانی ـ ناهید قاجارـ یدی قربانی ـ بهروز فتحعلی ـ اتابک فتح الله زاده ـ فرهاد فرجاد ـ شیوا فرهمند راد ـ رحمان لیوانی ـ عباس مظاهری ـ گیتی ناسخی ـ ابراهیم نبوی ـ منوچهر نوروزیان ـ اصغر نصرتی ـ وهاک هاکوبیان ـ منصور همامی ـ داریوش یوسفی.

http://www.iran-emrooz.net/index.php?/news1/37739/



۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

عطا صفوي از ماگادان سيبري تا کانادا در تبعيد




دکتر عطا صفوي را که با کتاب خاطراتش بنام " در ماگادان کسي پير نميشود " حتما معرف حضور تان هست که  نه سال  از عمرش را در اردوگاههاي کار شوروي در سيبري گذراند . اين کتاب را اتابک فتح اله زاده نوشته است. دکتر عطا صفوي در روز 26 ماه مه در سن 86 سالگي در تورونتو – کانادا درگذشت. در گذشت ايشان را به خانواده اش در ايران – به مايا همسر وفادارش و به آرمان پسرش و کارن نوه اش تسليت ميگوييم.

خودش ميگويد :
کس نبود آنهمه بيچاره چو من /
کس مباد از وطن آواره چو من/

پيش از رفتنم به کوبا در ماه ژانويه امسال دکتر صفوي زنگ زد و خبر بدي را بمن داد/ او گفت به بيمارستان رفته و دکتر بعد از معاينه به او گفته که دچار بيماري سرطان مري شده است / و بايد تحت مداواي " راديشن- اشعه درماني " قرار گيرد ./ ضمن تاسف گفتم با نيرويي که از شما سراغ دارم از پس اين بيماري بسلامتي عبور خواهي کرد و وقتيکه برگشتم در کنارت خواهم بود ./ بعد از برگشت طبق قولي که داده بودم بهمراه همسرم بديدارش در تورونتو رفتم و با مايا همسر روسي اش از حال و احوال او جويا شدم / مايا گفت در اطاق خوابيده و پس از اينکه در کنار تختش قرار گرفتيم چشمانش را باز کرد و توانستيم دقايقي را با هم صحبت کنيم. خيلي لاغر شده بود – در حين صحبت مايا وارد اطاق شد – پتو را کنار زد و شروع کرد به ماساژ دادن پاهايش.هر وقت که با دکتر صفوي بودم چند بيت شعر برايم ميخواند و ميگفت هر ايراني بايد سيصد تا هزار شعر از حفظ باشد./
اينها را که در اينجا ميآورم زمزمه هاي شعري اوست :
زندگي چون مردن است / اين تعلل – اين توحش خون مردم خوردن است / و يا :
ميگيرد تيشه / ميزند بر ريشه اش / تا که ويرانش کند / پس با که بايد گفت دردي را که درمانش کند /

دکتر عطا صفوي کلا لاغر اندام اما قوي بود – پياده روي را دوست داشت – دايم از خانه اش تا مرکز مغازه ها و پلازاي ايراني ها در خيابان يانگ – تورونتو کانادا در رفت و آمد بود – و هفته نامه ها و ماهنامه ها ي ايراني چاپ تورونتو را بر ميداشت و ميبرد و ميخواند / دغدغه ايران را داشت /
وزنش بعد از يکهفته اشعه درماني به چهل کيلو رسيده بود / دکتر هاي بيمارستان از هفته دوم " اشعه درماني " را متوقف کرده  و او را به خانه فرستاده بودند / در خانه مايا همسرش از او مراقبت ميکرد – غذايش فقط سوپ شده بود و روزبروز هرچه بيشتر از وزنش کاسته ميشد / دايم در تختخواب خوابيده بود – بمن ميگفت نميتوانم بلند شوم سرم گيج ميرود و ميافتم و چند بار افتاده ام – آرمان پسرش هم همراه دکتر زندگي ميکند و عکس نوه اش کارن را روبرويش بر ديوار زده بودند /

درد منصب- درد شهرت - درد پول /
ميشود درمان فقط با خاک گور /

روز عيد امسال با دسته گلي بديدارش رفتيم و حالا ديگر سي و سه کيلو شده بود – گفتم آيا با خانواده در ايران ارتباط داري ؟ گفت : با خواهرم ( اختر- عزيز ) تلفني در بهشهر مرتب صحبت ميکنم – گفتم فيلمي را که عارف محمدي ازت گرفته و ساخته – نمايش داده و تماشاگران با ديدن آنهمه درد و رنجي که در راه وطن دوستي کشيدي اشک ريختند – خوشحال شد – دستش را به پاس تلاشهايش در راه ايران و وطن دوستي اش بوسيدم و بعد با مايا و آرمان اطاق را تر ک کرديم ./
دکتر صفوي ميگفت : از روسيه بهمراه مايا پس از چهل و يکسال و صد و هفتار شش روز ( 41 سال و 176 روز ) به ايران رفتيم و خواستيم در آنجا مطب باز کنيم و با مشکلاتي که مسولين بخاطر زدن يک تابلو درست کردند از خير آن گذشتيم – اين مقارن همانساليست که خميني مرده بود و شبانه روز عزا داري بود / مايا که علاقه داشت ايران را ببيند ميگفت : عجب کشوريست اين کشور ايران ؟؟!!
خلاصه پس از 122 روز ايران را ترک کرديم و برگشتيم به دوشنبه -تاجيکستان و بعد هم آمديم کانادا و تقاضاي پناهندگي نموديم ./
خيلي از اين رژيم دلخور بود – ميگفت بر پدر اينها لعنت –
از ايران و طبيعتش برايم ميگفت – از مازندران و يه قدري هم ترانه مازندراني برايم خواند :
"ته بالاي تلا ر من در زمينم ......./ و ...

آرزومرد و جواني رفت وعشق از دل گريخت /
غم نميگردد جدا زين بار سنگينم هنوز/
دکتر صفوي از بي فرهنگي هاي اينهايي  که الان در ايران در راس کارند ميناليد و ميگفت : " انسان داراي فرهنگ و متمدن مزاحم کسي نميشود "/
چند کلمه اي از زندگي دکتر عطا صفوي :
" بيست ساله بودم که از ايران به شوروي گريختم – ده سال در زندان استالين در اردوگاههاي کار ماگادان در سيبري بودم – سي ساله بودم که آزادشدم و آمدم به دوشنبه ( تاجيکستان ) – يعني سال 1956 – با مايا در دوشنبه آشنا شدم و چند سال بعد ازدواج کرديم – درس خواندم و دکتر شدم – بيست سال در جراحي عمومي کار کردم و 30 سال هم در زمينه تخصص " اورولوژي" در دوشنبه کار کردم – پسرم آرمان الان چهل و نه سالش است و کارن نوه ام بيست و پنج سال دارد./

عمر اگر خوش گذرد زندگي نوح کم است /
گر بسختي گذرد نيم نفس بسيار است /

بدرود دوست عزيزم دکتر عطا صفوي – بدرود/
يادت هميشه در دل ايران و ايراني/
مرتضي عبدالعليان – اوکويل-کانادا – ماه مه 2012
عضو هييت مديره کانون روزنامه نگاران کانادايي براي آزادي بيان ( سي –جي –اف- اي)
  

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه


" ونسسلا- کينيتو – وينزونز " قهرمان ملي فيليپين -
برادر مادربزرگ همسر قبلي من (  کارمليتا هاريت گينتو- مادر فرزندانم دانيل – اخگر و روزبه  ) از فيليپين "ونسس لا - کينيتو - وينزونز " بود. او يک  وکيل - سياستمدار - رهبر دانشجويان دانشگاه فيليپين و نيز رهبر يک گروه مقاومت چريکي برعليه نيروهاي اشغالگر ژاپني در جنگ جهاني دوم بود .
"ونسسلا  وينزونز" يکي از اولين فيليپيني هايي بود که پس از اشغال فيليپين توسط ارتش امپراطوري ژاپن در جنگ دوم جهاني در  12دسامبر 1941 اقدام به سازماندهي  يک گروه مقاومت چريکي با 2800 نفر چريک نمود. و خود فرماندهي عمليات چريکي را بعهده داشت و پس از  نزديک به يک سال مبارزه و مقاومت  و کشتن نزديک به سه هزارتن از اشغالگران ژاپني و آزاد سازي منطقه بومي خود " بيکول – کامارينس نورته "   در 8 جولاي 1942 بدليل خيانت يکي ديگر از چريکها محل اختفاي آنها کشف و توسط نيروهاي ژاپني دستگير و در 15 جولاي همانسال بهمراه پدر - همسر و دو تن از فرزندانش اعدام شد. ژاپني ها بدليل انتقام گيري از او با سرنيزه آنقدر به تن او حمله ور شدند تا کشته شد. دو تن از فرزندان او را که مخفيانه نزد خواهر بودند يکي  پسر که بعدها دو دوره استاندار منطقه خود شد و ديگري دختر هنوز در فيليپين بسر ميبرند. يکبار مادر بزرگ همسر قبلي من "سرافينا وينزونز" در مورد برادرش بمن چنين گفت :" وقتيکه خبر دستگيري برادرم پخش شد و آنروزي که قرار بود برادرم را نيروهاي نظامي ژاپني به شهر وينزونز بياور ند تمام مردم در شهر جمع شده بودند و من برادرم را  در يکي از کاميونهاي نظامي ژاپني ديدم که براي اعدام ميبردند ." 
يادم ميآيد  پسر قهرمان ملي که دو دوره استاندار شهر دايت – کامارينس نورته بود و نام پدر را دارد ( ونسسلا – وينزونز – جونيور ) و به مسلک صوفيگري کشيده شده - يکبار در سال 1985 صبح زود مرا با خود به يک" صبحانه سياسي " در يک هتلي در منطقه "مکاتي " در مانيل برد که بسياري از وزرا و نمايندگان پارلمان در آنجا حضور داشتند و مشغول گپ و گفت در مورد مسايل سياسي روز فيليپين بودند – و چند تايي را هم بمن معرفي کرد از جمله وزير کار - در آنزمان بود که با واژه " صبحانه سياسي " آشنا شدم . 


نقشه شهر وينزونز در کامارينس نورته




مرکز وينزونز در دانشگاه فيليپين در شهر مانيل پايتخت فيليپين
   

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

"خاطره"

واژه " خاطره " يکي از بلقوه ترين کاتاليزرهاي درون ذهن و تن انسان است / که باعث فعل و انفعالات شيميايي در درون يک موجود زنده ميشود /
اين عکس در سالهاي دوران کلاس هشتم دبيرستانم در دبيرستان علميه تهران با چند تن از همکلاسيها در مقابل درب بزرگ مجلس شوراي ملي در ميدان بهارستان برداشته شده (1970-1349 )/ اين عکس دقيقا همانجايي برداشته شده که حسنعلي منصور نخست وزير شاه توسط فداييان اسلام در آنطرف خيابان از ورودي کوچه باريک سمت راست نزديک باشگاه ورزشي به او شليک شد و کشته شد / و نيز اهميت آن در من آنقدر بوده که جاي گلوله را هنوز مشاهده ميکنم و مهمتر آنکه در اين مکان براي کشورم تصميم گرفته نميشد بلکه تصميمات از جايي ديگر ديکته ميشد/
و اما " خاطره" بنظر من کلام اکبر است - " خاطره " را به "چيپس يا مموري " در درون هر موجود زنده نام گذاشته اند که بدون آن زندگي موجودات به برگي نانوشته را ميماند - برگي سفيد يا در " کما"رفتن /
"خاطره " آنقدر پتانسيل دارد که جنبشي را در درون انسان پديد آورد / اين جنبش بنا به ذات خود ميتواند مثبت يا منفي باشد /
واژه اي در انگليسي هست که به آن " او -ور -ولم " ميگويند بمعني غوطه ور ساختن يا مستغرق در اند يشه شدن - خاطره اگر در ذات خود در درون انسان بيدار شود بر تمام افکار انسان سايه خواهد انداخت / اين را گفتم تا شما را به فيلم تايتانيک ببرم که چگونه " خاطره " يک خانم سالمند که در تايتانيک در زمان وقوع حادثه حضور داشته توانسته عده اي از اعضاي اصلي فيلم تايتانيک را به سکوت و به گوش و متحير کند و آنچنان فيلمي از آن ساخته شود /
باري قصد آن ندارم که در اين مقال از واژه ها ي بسياري استفاده کنم - اگر چه آنها يکي يکي با رقابتي شديد خود را به بالا ميکشند تا از آنها استفاده کنم ولي قصد من اين عکس و يادي از اين دوستان است - آنکه در طرف راست عکس ايستاده "سيامک رويين فر" هنرپيشه فيلم " نيم وجبي " و آن ديگري " داوود شاهرخي " هستند که نميدانم چه ميکنند و کجا هستند و منهم با کت و شلوار سياه!! سياوش برادر دو قلوي سيامک که در فيلم همبازي او بود در اين عکس حضور ندارد /  يادشان بخير- در پايين هم عکس کلاس هشتم بهمراه همکلاسيها و معلم را گذاشته ام.

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

" مهرباني"
ميگويم:
آفتي شده دلها
نمي رويد مهر در آن.
ميگويد:
در اين ديار
مهربان ديوانه ايست
عاشق مهر
پس اندازش مهر
اندوخته شده در دلها
نه در بانکها.
ميگويم :
در تعجبم
نامها را با مهر آذين ميکنند
اما دلها را از مهر تهي .
ميگويد:
هر که ميخواهي باش
با هر مرامي و مذهبي
با پيشاني مهر سر بر مهر بگذار
با مهر زانو بزن
بگذار مهر بالشي باشد زير زانوانت
به مهر شهر برو و خود را به آن دخيل ببند.
ميگويم:
بنگر - نفرت چه رشدي کرده ؟
دلها نفرتي شده!
ميگويد:
چو ديده بان - مهر........بان باش
باني مهر باش
تو مهر را باني باش.
------------
بيست و چهارم فوريه / دو هزارو دوازده
شهر سينت کاترين- انتاريو -کانادا

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

نامزدهای هیئت دبیران خانه آزادی بیان مشخص شدند

خانه آزادی بیان وظیفه خود می‌داند در برابر همه شیوه‌های سانسور بایستد و در راه امحای آن‌ها بکوشد."

خانه آزادی بیان، روز چهارشنبه ۲۰ آوریل (۳۱ فروردین)، نامزدهای عضویت در هیئت دبیران این خانه را برای اعضایی که تاکنون به عضویت درآمده اند ارسال می کند.

خانه آزادی بیان که نهادی ثبت شده و رسمی در نروژ در زمینه آزادی بیان است، با مشخص شدن اعضای هیئت دبیران، فعالیت علنی خود را از ۱۵ اردیبهشت آغاز خواهد کرد.

پرتو نوری علا، نیلوفر بیضایی، منصور کوشان، فرج سرکوهی، اسفندیار منفردزاده، علی نگهبان، شهلا بهاردوست، حسین نوش آذر، عباس شکری، سیامک قهرمان، علیرضا مجلسی و مرتضی عبدالعلیان نامزدهای نهایی عضویت در هیئت دبیران خانه آزادی بیان هستند।

منصور کوشان، موسس خانه آزادی بیان، به بی بی سی فارسی گفت: "تاکنون حدود ۱۲۰ نفر از هنرمندان، اهالی قلم و کارشناسان فرهنگی به عضویت خانه آزادی بیان در آمده اند که دست کم، یک چهارم این افراد ساکن ایران اند. این اعضا تا ۱۵ اردیبهشت فرصت دارند هفت نفر را به عنوان اعضای هیئت دبیران انتخاب کنند."
به گفته آقای کوشان، بر عهده هیئت دبیران خواهد بود که متن منشور خانه آزادی بیان را به همه‌پرسی بگذارد، اساسنامه‌ آن را تدوین کند و ویژگی‌های لازم برای عضو پیوسته، وابسته و باز، چگونگی فعالیت، برگزاری جشنواره‌ها، سمینارها، کنفرانس‌ها و تولیدهایش را مشخص کند.
منصور کوشان گفت که خانه آزادی بیان نخستین نهادی است متشکل از ایرانیان داخل و خارج ایران که مستقلا درباره آزادی بیان فعالیت خواهد کرد و "برخلاف بسیاری از نهادهای مشابه، نهادی است که همه اهالی فرهنگ و هنر - و نه فقط اهالی یک رشته هنری خاص - می توانند در آن عضویت و فعالیت داشته باشند."
ویرایش نهایی پیش‌نویس منشور خانه آزادی بیان برای عضویت "کسانی که در یکی از شیوه‌های فرهنگی فعال هستند و اثرهایی تولید کرده‌اند"، پانزدهم فروردین ۱۳۹۰ منتشر شد.
بر اساس متن پیش نویس منشور خانه آزادی بیان، این خانه "نهادی است آزاد و مستقل و غیرانتفاعی" که با باور به "بیانیه‌ی جهانی حقوق بشر" (دی ۱۳۲۷)، متن ۱۳۴ نویسنده (مهر ۱۳۷۳) و منشور کانون نویسندگان ایران (شهریور ۱۳۷۵) فعالیت خود را می کند.
منشور خانه آزادی بیان
در متن پیش نویس منشور خانه آزادی بیان آمده است که فعالیت این خانه بر اساس ۹ اصل از جمله اصل‌های زیر آغاز می شود:
"هر شخص حقیقی و هر نهاد حقوقی در بیان حاصل اندیشه، تخیل و احساس خویش در همه عرصه‌های زندگی فردی و اجتماعی، و در هر یک از شکل‌ها و شیوه‌های آفرینش فکری و هنری (گفتار، نوشتار، طراحی، نقاشی، کاریکاتور، گرافیک، مجسمه، معماری، نمایش، فیلم، رقص، موسیقی) آزاد است."
"پاسخ بیان هر گونه اندیشه، تخیل و همه‌ی فرآورده‌های فرهنگی، تنها بیان به یکی از شیوه‌های فرهنگی است و هیچ شخص حقیقی یا حقوقی، نهاد رسمی یا نارسمی نمی‌تواند به بهانه انتقاد و توهین به کسان، عقیده‌ها، دین‌ها، قوم‌ها، ملت‌ها و نمادهای آنها، اثرها را سانسور کند، سدی در راه انتشار اثر‌ها ایجاد کند و آفرینشگران و تولیدکنندگان اثرها را بازداشت، شکنجه و زندانی کند."
"هر گونه سانسور و سدی در راه انتشار و گسترش آزادی بیان، به هر بهانه‌ای و در هر وضعیتی، مخالف اصل آزادی بیان است و "خانه آزادی بیان" وظیفه خود می‌داند در برابر همه شیوه‌های سانسور بایستد و در راه امحای آن‌ها بکوشد."
عباس شکری، از نامزدهای هیئت دبیران خانه آزادی بیان، به بی بی سی فارسی گفت که از نخستین کارهایی که خانه آزادی بیان، پس از انتخاب هیئت دبیران باید انجام دهد، فعالیت متمرکز و فراگیر برای انتشار آثار نویسندگانی است که امکان چاپ آثارشان در ایران نیست.
به گفته او ناشرانی که تاکنون در خارج از کشور اقدام به چاپ آثار غیرقابل چاپ در ایران کرده اند، عمدتا از منظر اقتصادی به این موضوع نگریسته اند در حالی که "فعالیت خانه آزادی بیان، صرفا از منظر فرهنگی خواهد "

در منشور خانه آزادی بیان آمده است: "خانه آزادی بیان دفاع از همه کسانی را که به اتهام یا به جرم بیان اندیشه‌ و تخیلشان بازداشت یا محکوم شده‌اند، یا با فشارهای گوناگونی چون حذف فرهنگی، محرومیت از کار فرهنگی و برخوردهای خشونت‌آمیز رو به رو گشته‌اند، وظیفه خود می‌داند و در راه آزادی آنها و بیان اندیشه‌ و تخیل و انتشار اثرهایشان با روش‌های صلح‌آمیز می‌کوشد."
در بخش دیگری از این منشور آمده است: "هر کس و هر نهاد حقیقی یا حقوقی که منشور "خانه آزادی بیان" را باور دارد، صرف نظر از زبان، ملیت، دین، عقیده، جنسیت، می‌تواند به صورت عضو وابسته یا پیوسته یا باز با آن همکاری کند."
به گفته منصور کوشان، خانه آزادی بیان با افزایش فعالیت های خود، گستره اعضای خود را به هنرمندان غیرایرانی هم تعمیم خواهد داد.
بر اساس پیش نویس منشور، خانه آزادی بیان "می‌تواند در راه تحقق و گسترش آزادی بیان اندیشه و تخیل و امحای هر گونه سانسوری با هر شخص حقیقی و نهاد حقوقی رسمی یا نارسمی باورمند به "بیانیه جهانی حقوق بشر" و آزادی‌های دموکراتیک، همکاری‌های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی داشته باشد".
این خانه هزینه‌های مادی خود را "از راه برگزاری جلسه‌ها، سیمنارها و جشنواره‌های فرهنگی، هنری، سیاسی و به وسیله تولید و فروش کالاهای فرهنگی (کتاب، مجله، سی دی، فیلم، نقاشی و .. محصول عضوها و همکاران)، و از راه‌هایی که سدی در راه تعالیِ آزادی بیان نباشند" تأمین خواهد کرد.

۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

مملکت ما رو داغون کردند با اين اسلامشان -به همه کس و همه چيز گير ميدن - کلافه کردن مردمو !




انتظامی:هیچ کس به فکر ما نیست؛ تنها قبرستان به هنرمندان اختصاص داده‌اند

جرس: عزت‌الله انتظامی از اعضاء هیئت مدیره خانه تئاتر با گلایه از عملی نشدن مصوبات شورایعالی انقلاب فرهنگی عنوان کرد: متاسفانه هیچ کس به فکر هنرمندان نیست। تنها یک قبرستان به هنرمندان اختصاص داده‌اند که زمان مرگ به آنجا منتقل می‌شوند!

لينک:

http://www.rahesabz.net/story/49357/

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

از "ماگادان " تا تورونتوي کانادا در تبعيد











دوست هموطن مان جناب عطا صفوي بر بستر بيماري در تورونتو - کانادا



جناب دکترصفوي با کتاب خاطراتش بنام " در ماگا دان کسي پير نميشود " حتما معرف حضورتان هست که نه سال از عمرش را در اردوگاههاي کار شوروي در سيبري گذراند /

کس نبود آنهمه بيچاره چو من / کس مباد از وطن آواره چو من
پيش از رفتنم به کوبا جناب صفوي زنگ زد و خبر بدي را بمن داد / او گفت به بيمارستان رفته و دکتر بعد از معاينه به او گفته که دچار بيماري سرطان مري شده و بايد تحت مداواي "رادييشن" قرار بگيرد / ضمن تاسف گفتم با نيرويي که در شما سراغ دارم از پس اين بيماري بسلامت عبور خواهي کرد و وقتيکه برگشتم در کنارت خواهم بود / بعد از برگشت همانطور که قول داده بودم براي ديدنش به خانه اش در تورونتو رفتم و با مايا همسرش از حال و احوال او جويا شدم - مايا گفت در اطاق خوابيده و پس از اينکه در کنار تختش قرار گرفتم چشمانش را باز کرد و توانستيم دقايقي را با هم صحبت کنيم /

با آرزوي بهبودي و بازيافت سلامتي او

عکسي را که از او در خانه گرفتم فعلا در اينجا ميگذارم بهمراه عکسي از جلد کتابش /

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

طنز

1- وزارت حمل و نقل و مسکن و شهر سازي شهروندان -
"وزير راه و شهر سازي آقاي علي نيکزاد در حاشيه بازديد از ايلام در مورد يکهزار واحد مسکن مهر در استان ايلام گفت : در حال حاضر بيست و پنج فروند هواپيما در ناوگان هوايي کشور فعال است "/ فالس نيوز
نخير مثل اينکه جناب وزير نشه است بجاي پاسخ به مسايل زميني در حال احداث جاده يا مسکن در آسمان است يا شايدم پيش خودش وزارتش بر آسمان ايران قرار داره ؟!/
2-سيد احمد خاتمي در مراسم "جشن پدران آسماني" .......- يکشنبه دو بهمن نود -فالس نيوز
نه جدي جدي اينها فقط با آسمانها سروکار دارند - پدران زميني را در اين جشن راهي نيست ......
3- بدليل مخالفت شديد مردم مسجد سليمان با رژيم جمهوري اسلامي اهالي اين شهر نام شهر را از مسجد سليمان به "کليساي سليمان " تغيير دادند !/
4_ در خبرها از " درس علوم غريبه " در حوزه علميه ياد شده بود :
اين درس از درسهايي است که اخيرا خيلي پشت صحنه امثال مصباح تمرينش ميکنند :

"غريبه آشنا...دوست دارم بيا ...من و تو با هميم ...بابا يالا زود بيا .....من وتو ....من و تو ....