گرجي عبدالعليان
در ايام کودکي و نوجواني ام در رامسر در بيشتر عروسي هايي که برگذار ميشد -عمه گرجي ما - مغز متفکر آشپزها بود .در کنار بسياري از ديگها و آتش و دود با " منديل *" به سر و " لاوند *" به کمر نشسته بود و امور را نظاره ميکرد و همه از او حرف شنوي داشتند.
در ايام کودکي و نوجواني ام در رامسر در بيشتر عروسي هايي که برگذار ميشد -عمه گرجي ما - مغز متفکر آشپزها بود .در کنار بسياري از ديگها و آتش و دود با " منديل *" به سر و " لاوند *" به کمر نشسته بود و امور را نظاره ميکرد و همه از او حرف شنوي داشتند.
ديگهاي مسي گنده که به آن "برکر" ميگفتند –
آتش و دود اطراف آن - غذايي که ميبايست بموقع آماده گشته - نه شور و نه کم نمک شود
و حداقل دويست / سيصد نفر ميهمان عروسي را تحت پوشش قرار دهد - اين کار - کار عمه
گرجي بود . عمه گرجي ما دو کار مهم ديگر هم داشت – يکيش پيشنهاد يا تجويز انواع و اقسام داروهاي گياهي – محلي (
اورژانس) براي افراد محله بود و آن ديگري - کار " مهربا ني " بود. سراسر وجود ش پر
از مهر بود و مهر ميکاشت .
عمه گرجي تنها خواهر بزرگ پدرم بود و با خانواده اش (
شوهرش و فرزندانش حسين حدادي – محمد حدادي – علي حدادي – حسن حدادي و سکينه
حدادي) در آنطرف ديوار چسبيده به خانه ما
زندگي ميکردند – تنها يک ستون ايوان ما را با ايوان باز عمه گرجي وصل ميکرد. شوهر
عمه ما هم " مشدي ابراهيم حدادي "قلعيگر" * يا مسگر بود که بيشتر از سال را در دهات ها -
دشتها و جنگلها و ييلاقات اطراف رامسر در سفرو کار و زحمت بود و بعد هم به شهر ميآمد و در اطاق زير
شيرواني ( جيرکه ) به کار مسگري ميپرداخت و گاه گاهي من در دميدن آتش " کچال
" * و او با پنبه و قلع و نشادر براي سفيد کردن درون ديگها که دود سفيدي از
آن بلند ميشد در همان اطاق زير شيرواني به
او کمک ميکردم و يادم ميآيد بمن ميگفت : " دم بده وچه " و سر آخر با
اندک پول خردي که بمن ميداد خوشحال از پيشش ميرفتم .
هرگاه که با دوستانم در عروسي ها پرسه ميزديم و عمه گرجي را ميديدم فورا خطاب بمن
ميگفت : "مه برار زه " و فورا يه بشقابي از غذا براي من و دوستم ميکشيد
و ما در همان حياط مينشستيم و مشغول خوردن ميشديم . گاهي که به حرفهاي مادرم گوش
نميدادم و يا کار بدي ميکردم و مورد خشم و غضب مادر قرار ميگرفتم به اولين کسي که
پناه ميجستم عمه گرجي بود و او مرا در ميان زانوان خود مينشاند و با دستهاي گرم و
نرم خود نوازشم ميکرد و نميگذاشت مادرم بمن نزديک شود . عمه گرجي گاهي مرا "
قليان قپه " * هم صدا ميزد.
عمه گرجي از کودکي هميشه مرا بغل ميکرد و پشت مرا
آنقدر با دستهاي مهربانش ماساژ ميداد تا من بخواب ميرفتم . گاه گاهي در ييلاق
جواهرده هر وقت در نزديکيهاي خانه عمه گرجي بودم و گشنه ام ميشد او يک تکه از آن " کشتاهاي زنجبيلي "
خوشمزه اش را بمن ميداد که سير ميشدم – و يا زماني که عمه گرجي در روز بازار (
شنبه بازار يا سه شنبه بازار رامسر ) خريد ميکرد و برميگشت يک " گزر " (
هويج ) بزرگ تازه بمن ميداد و مشغول خوردن
آن ميشدم .
دستهاي عمه گرجي ما مهربان بود – چهره اش مهربان بود
– حرکات و رفتارش مهربان و آرام بود و دنيا
مهرباني در او جمع شده بود طوري که اگر
دستي بر سر کسي ميکشيد دنيا انرژي را به آن کودک ميداد.
پسر عمه ام علي حدادي ميگفت : در دوره روي کار آمدن
رضا شاه – که هنوز به سلطنت نرسيده بود و در زمان مبارزات جنگل – ميرزا کوچک خان
جنگلي از طريق جنگل به جواهرده رامسر ميرسد – ميرزا در قبرستاني بالاتر از چشمه آب
علي با مردم جواهر ده در حال صحبت بود که گفتند قزاقها دارند ميان – در اين لحظه
مردم جواهر ده همه فرار کردند به سمت " سلمل " - پدر بزرگ و مادر بزرگ
ما در حين فرار متوجه شدندعمه ما که دختر کوچکي بود با آنها نيست – برگشتند به آن
نقطه و ديدند که در دست قزاقها ست و با گريه و زاري توانستند عمه ما را از دست
قزاقها نجات دهند.
شاهد بودم که عمه گرجي در محله ي ما " کندسر*
يا کشباغ * رامسر براي خودش يک دکتر اورژانس هم بود و براي انواع و اقسام دردها و
بيماريها ( از دل درد گرفته تا مسموميت ) انواع و اقسام پيشنهادات و تجويزات را به
خانواده بيمار سفار ش ميکرد . از جمله يکبار که بسيار زياد " ساقه هاي جوان تمشک " يا " بول
"* را پوست کنده و با نمک خورده بودم – و بعد هم دل پيچه گرفته و
مريض شدم – عمه پيشنهاد نوشيدن کمي از " کوج کشه "* يا شاش خود من را تجويز
کرده بود . ليواني بمن دادند که در آن شاشيده و سر بکشم . البته الآن خوب يادم نيست که بعد از نوشيدن آن خوب شدم يا نه- ولي نميدانم چرا اين يکي هنوز پس از اين همه سال
و آنهم سالهاي سال دور از وطن در ذهن يا ضمير من مانده و از يادم نرفته است ....و
يا بخاطر درد بدن و بدرستي گذاشتن " گله " * يا استکان يا ليواني که در
آن پنبه آلوده به الکل را آتش ميزدند و بعد آنرا بر شانه هاي پشت ميگذاشتند را
درمان درد ميدانست . عمه گرجي با همه شکسته بندها و ما ما هاي محلي و ...رابطه
داشت .
هم عمه گرجی و هم پدرم از داروهاي دواخانه شاکي بودند و تا آنجايي که ميدانم و
بمن گفته اند از خوردن دارو نيز بيزار بودند الا به زور آنهم فقط دربيمارستان و هر
دو هم تا نزديک به صد سال زندگي کردند ( يادشان گرامي ).
-------------------------------------
زير نويس ها :
عمه گرجي = گرجي عبدالعليان
منديل = پارچه سياهي را که محکم بر پيشاني و سر
ميبندند و معتقدند که جلوي سر درد را هم ميگيرد.
لاوند = چادر شب دستبافت رنگي که خانمها دور کمر
ميبستند و هنوز هم زنان روستايي ميبندند.
قلعيگر = يا همان مسگر که کارش با قلع هست و با آن
درون ديگها و تابه ها را سفيد ميکند .
کچال = جايگاه مخصوص کوچکي ساخته شده با گل و سنگ در درون اطاق يا
ايوان براي آتش کردن و پختن غذا و...بر روي آن .
" دم بده وچه " = به دم پسر- دميدن بر آتش – باد زدن بر آتش از طريق يک
دستگاه مکانيکي و يا از طريق پوست حيوا
نات.
" مه برار زه " = برادر زاده من
قليان قپه = روي قليان جاييکه توتون و ذغال را
ميگذارند
" کندسر " = بالاي تپه
" کشباغ " = باغي که در کنج يا گوشه است
"بول " = ساقه جوان تمشک
"کوج کشه" = ادرار - شاش
" گله نين " = کوزه گذاري – بادکش که درد هاي بدن را ميکشد
" برکر " = ديگ مسي بسيار بزرگ
"جيرکه "= اطاق زير پله – اطاق زير
شيرواني
" سلمل " = دهي نرسيده به جواهر ده
۱ نظر:
گرجی عمه روحشان در آرامش. ذکر خیرشان را از مادرم بسیار شنیده ام.
ارسال یک نظر