صحبت مادرم زينب عزيزي ( غديري ) فرزند آ شيخ جواد و خانم رقيه ( مادر بزرگ ما ) - متولد منطقه " توبن " شهر رامسر. ضبط شده در سال 1997 در شهر " اوره بورو " کشور سوءد .
"من هم ميبايستي هشت تا بچه را
نگهدارم هم لوبيا –سير – پياز در باغ
ميزدم – هم چاي ميچيدم – هم چادر شب ميبافتم – هم غذاي کارگر ها را آماده ميکردم
و...من زحمت خيلي کشيدم - "
مجسمه مادر - در شهر کوروزال کشور بلیز
مادر و پدر - عکس خانه ما در ییلاق جواهرده - رامسر
از لابلاي صحبت هاي مادرم با من در شهر اوره بورو ي
کشور سوءد .
شناسنامه مادر
مادر: پدر پدر من نامش بود اسماعيل خان رمضان (
اسمال خان رمضان ) بود – او مال وگاو و بز و يک دشت و صحرا
ملک داشت – شش يا هفت تا پسر داشت و يک دختر –
پدر پدر من يا پدر بزرگم ( آقبا )
مير فت سر " سره گا "* - حتي اينم شده البته من خودم نديدم ( انه من )* مادر
بزرگم گفته بود که پدر بزرگت يک شب بين
راه وقتي داشت ميرفت سر سره گا ديد يکي
پريد و رفت بر پشتش نشست – پدر بزرگت کمر بند خودش را باز کرد و او را با خود بست –
بعد که آمد خانه و کمر بند را باز کرد ديد که يک دختربسيار خوشگلي است – دختر را
نگهداشت و يک سوزن بر يقه اش زدند – يکسال آن دختر در خانه پدر بزرگ ماند – بعد نفهميدند که چه کسي به آن دختر ياد داد که سوزن را از يقه اش باز کند و با يک
( شول * ( فرياد ) از همين " ول خيل "* رفت بالا و فرار کرد بطرف جنگل – (اقباي من ) پدر بزرگ من خيلي ثروت داشت – مثل
پدر بزرگ من در "توبن " کسي آنقدر ثروت نداشت – وقتي پدر بزرگ من فوت کرد از عموي هاي من يکي رمضان بود – و بقيه اوسا ويلي يا
اوسا محمد علي بود – امير بود - خان
بود و پدر من شيخ جواد - پدر بزرگ يک دختر هم داشت بنام رقيه.
– پدر من
بنام شيخ جواد وقتيکه هنوز پدرش زنده بود آمد اين پايين و براي خودش ملک خريد و
باغ گرفت و درخت پرتقال در آن کاشت – او شيخ بود اما لباس ملايي نداشت – من پدرم
را نديدم و از دهن مادرم شنيدم – بعد پدرم براي خودش يک خانه ي ( کرسي بلند )* ( دو
طبقه ساخت ) و بچه هاي خودش را گرفت و آمد اينجا و چند سال زندگي کرد – خيلي ها
افسوس پدر من را ميخوردند چون آنموقع پدرم پرتقالها را ميگرفت و ميرفت بندر انزلي –
آنموقع اسمش يه چيز ديگه بود مثل اينکه باد کوبه ميگفتن – ميرفت آنجا پرتقالها را ميفروخت و طلا ميخريد و
ميآورد – آنقدر طلا ميآورد که همين مادرم را طلا باران کرد و با او ازدواج کرد – اين باغي را که خانه مادري ام در آنجا هست را پدرم خودش خريد و درست کرد – باغ خيلي زياد بود – باغ مسلم ( همسايه
توبني ) را هم پدر من گرفته بود که ملک " حاج شکر " بود بعد پدرم مريض
شد. – وقتي خودش هنوز زنده بود باغ چايي هم داشت بعد مادرم چايي را خشک ميکرد
و ميبر د ميفروخت.
يونس نام پدر مادرم بود– نميدانم زمين کار
بودند چه بودند يادم نيست – نام مادرم هم
رقيه بود – مادر پدرم ( مادر بزرگم ) هم نامش شهر بانو بود – بعد از مرگ پدر بزرگ
من يادم هست که دايي داشتم باسم رمضان . جوان بود و تنها زندگي ميکرد تا مرد .
- ( انه من ) مادر
بزرگ من هم تنها بود -مادرم هم که شوهر کرده و در خانه شوهرش بود – کسي را نداشت و
آن پسرش هم که مرده بود – مادر مادر من در توبن نزديک خانه حاج قاسم زندگي ميکردند
– آنها "توبني "* بودند و اينها هم " ول خيلي "* - از
فاميلهاي مادرم يکي حاج مهدي شاهمنصوري بود که
دايي مادر م بود – بعد" يعقوب
يوسف " هم دايي مادرم بود – مادرم
دوتا دايي بيشتر نداشت – مادر م يک خواهر هم بنام
کلثوم داشت – که مادر صدف و مادر زن برادرم حسن است – يعني مادر
مسيح – مسيح پسر خاله من ميشود .خاله من
تنها يک پسر و يک دختر داشت .
ما کوچک بوديم که پدرمان مريض شد و مرد – فقط اندکي
از او بياد من مانده است – وقتيکه مادرم خواهرم صغرا را بدنيا آورد پدرم فوت کرد – ما
همه کوچک بوديم - بلا بر سر ما خيلي آمد –
اندکي که ميتوانستيم جاروب کنيم مادرم ما را به کار در خانه هاي ديگران گذاشت – هي
اينجا کار کن – آنجا کار کن – اينجا بمان آنجا بمان تا اينکه بزرگتر شديم – بزرگتر که شديم ميرفتيم
چيدن چايي براي ديگران و کوبيدن آنها ( آودنگ بن )*- کار و زندگي خلاصه همانطور
مانديم – خواهرم فاطمه نسا در خانه خيلي ماند و کار هاي خانه را ميکرد – صغرا
خواهرم زياد در خانه ديگران کار نکرد يک سال يا دوسال شايد – براي اينکه ديگه
زندگي مادرم خوب شده بود – خودش هم خيلي زحمت کشيد – خيلي هم زير آودنگ *( کوبيدن
چايي) ماند – مادرم خودش توي باغ پرچين * ميکرد – برادر مرحومم که بزرگتر از من
بود جوان بود که مرد.
برادربزرگترم وقتيکه هنوز جوان بود تمام باغ را قلمه ميزد –
و تا قلمه ميزد همه قلمه ها ميگرفت –
برادرم همچنين براي چيدن چايي براي ديگران کار ميکرد – بعد مريض
شد بردنش رشت – مادرم هميشه ميگفت که مرکبات باغ را ( سلف *- يعني مرکبات سال ديگر
را امسال يکجا فروختن ) فروخت و پولش را داد به
عموي من حاج قاسم تا برادرم را برد رشت و عموي من هم همراهش رفت و
باز او را برگرداندند .مادرم ميگويد برادر
مرحوم من گريه ميکرد و از مادرم ميخواست که يه شلوار برايش بخرد و مادرم ميگفت که آن موقع پول نداشت – آن برادر م جوان بود که فوت کرد - ما با آن برادر خاطرات زيادي داريم با هم ميرفتيم به (
جنگل ) يا اربا دامان* ( خرمالو کوه ) و خرمالو ميکنديم و به خانه ميآورديم و با آن خرمالو دوشاب *( يک نوع شيره درخت خرمالو) ميگرفتيم و ميپختيم – هميشه صبح زود با يک چموش ( گالش ) به پا راه ميافتاديم و بدليل تاريکي زير پايمان را نميتوانستيم
ببينيم و راه هم ديده نميشد ميرفتيم براي
چيدن خرما لو يا جمع کردن هيزم – الآن نيست که هرکدام هفت هشت تا کفش داشته باشيم –
بعد خواهرم شوهر کرد – من شوهر کردم و خواهر کوچکم شوهر کرد – يادم نيست چند ساله بودم که پدرم فوت کرد - يکسال
برايش نماز خواندم و در همان سال خواب ديدم که
مردي آمد – سلام عليک کردم و دور از تو - دور از تو شبيه تو بنظرم آمد – نه
بلند بود نه کوچک – البته در خواب من سلام کردم - گفت تو مرا نميشناسي ؟ گفتم
نه – گفت من پدر ت هستم ديگه ديوانه
-.– همه ما کوچک
بوديم – مادرم هميشه ميگفت وقتي به خانه پدرتان آمدم او تنها ده سال زنده
بود – بعد از آن مادرم تنها بود و همه ما را بتنهايي بزرگ کرد – مادرم خيلي زحمت کشيد.
– ( من :جده يا مادر بزرگ کي فوت کرد ؟) سال
1996 در بهار وقت نشا - زمانيکه ميترا ( همسر مجتبي ) به
ايران آمد – مادرم آخرها حافظه اش
را از دست داده بود و چشمش هم نميديد.
پدرت ميآمد آنجاها و پرتقال ميخريد – پرتقال تمام
" منطقه " توبن " را پدرت ميخريد – و دو سه سالي هم پرتقال باغ بالا - باغ پايين و باغ جلوي خانه مادرم را هم خريد.
بعد کم کم مادرم با او
آشنا شد و بعد ش هم پدرت با من ازدواج کرد – بعد وقتي که با من ازدواج کرد آمدم
" آخوند محله".
عروسي برادرم حسن را هم پدر تو کمک کرد که انجام بشه
– در عروسي او " لاخوند باز "* ( طناب باز ) آورد بعد عروسي خاله فاطمه
و پسر خاله من مسيح را هم او کمک کرد که
انجام شود – تا اينکه ديگه مادرم آنقدر
پرتقال نداشت – ما هم که دايم زير آودنگ و باغ چاي و...کار ميکرديم – مادرم هميشه
دو سه تا صندوق برنج داشت بعلاوه باغ چاي
جلوي خانه را هم داشت – و پول پرتقال را هم که ميگرفت.
عروسي صغرا را مادرم کمک کرد که انجام گيرد و شما
ها هم آنجا بوديد – مادرم بار و اثاث خريد و بهمراه عروس فرستاد – بار و
اثاث آنچناني که نبود – يه سماور بود و چند تا بشقاب برنجي و بعد هم يه "نمط"
(نمد ) - اين بود به اصطلاح بار عروس مثل الان که نيست تمام خانه را پر از بار بکنند و به داماد
بگويند برو تو و بنشين سر خانه ات - مادرم
خيلي زحمت کشيد و پدر تو هم براي ما خيلي زحمت کشيد –
از اول که من آمدم آخوند محله پدرت يه خانه گلي (
اطاق و ايوان در بالا و در پايين انباري ) که ماله کشي هم نشده بود داشت – عروسي
که کردم وضعش اينطور بود .
يک سال که گذشت مادرم يک جريب و نيم زمين خودش را که در زکي محله داشت ( که الان محمد شفيع زاده صاحب
آن است ) داد به ما البته بصورت مالک مستاجري – زن حاج حسين از توبن انواع سير – باقلا – پياز و .. را داد که من در آنجا کاشتم – پدرت آن زمين را بصورت اربابي
مستاجري داشت و ميبايستي سالانه پنج کيلو برنج به جده * ( مادر بزرگ) بدهد – البته
جده هر موقع پول نداشت ميآمد و ميگرفت و ميبرد – چند سال آنرا داشتيم و من در آن
غله – سيب کاري - لوبياو پياز و سير و...را در آن ميزدم – و تا آن موقع که ثمر داد
و ما ميخواستيم بريم و پرتقالش را بکنيم که برادرم حسن به پدرتان گفت يا اين باغ
را از ما بخر يا بفروش – در آنموقع سه يا چهار هزارتومان نميدانم چقدر پدرت داد و اربابي آنرا از دست مشهدي
حسن برادرم خريد – بعد آن باغ شد مال ما – بعد هم گفتم چرا بيکار باشيم رفتيم باغ چاي اجاره
کرديم – در آن موقع من مصطفي برادرت را داشتم – باغ چايي حاجي خان – باغ مشد حسن رحيميان و از باغهاي قاسم زاده بطرف " لپه سر " و نيز باغ حاج عباس درجاني – همه اينها را تابستان اجاره ميکرديم و چايي ميچيديم – با سه
چهار تا کارگر ميرفتم و چايي اين باغها را ميچيديم – چاشت ميخورديم و بعد از ظهر
دوباره ميرفتيم – بعد پدر بزرگ تو هم هنوز
زنده بود و با ما بود – پدر بزرگت تابستانها ميرفت ييلاق جواهر ده – از يه طرف باغ چايي اجاره ميکرديم – از اينطرف
تابستانها " کج ريشتم "* ( از
پنبه نخ گرفتن ) – بعد بيست تا " دوک "* ميدادم و مادرم براي من "
لاوند "* ( چادرشب ) ميبافت – و بعد اضافه را مادرم بمن ميداد و خودم طرف
داشتم و ميفروختم - ابريشم مخريدم
( يه من يا پنج چارک ) و کم کم " لاوند ووجي "* ( بافتن چادر شب ) را ياد گرفتم – پاييز که
ميشد ابريشم را تا ميزدم و بعد ميدادم به مادرم آنرا رنگ ميکرد – يا خودم يا مادرم
– در آن وقت شما بچه ها را هم داشتم –
اوايل که هيچ فرزندي نداشتم ولي اواخر پنج شش تا فرزند هم که داشتم چادر شب
ميبافتم – بعد کار باغ چايي را گذاشتيم کنار و رفتيم باغ گرفتيم در بيست متري*
- بيست متري را پدرت يک جريب * يک جريب
خريد ولي آن موقع تنها دکان را داشت – بعد
ميوه چي بود و کارگر داشتيم – پنج تا کارگر
داشتيم – علي – علي ترک و پسرش – حسن – و
مام رحيم و... همه توي همان اطاق کوچک بنام ( جيرکه )* ميخوابيدند – ما هم که با
لا ميخوابيديم – تو که علي ترک يادت هست –
پنج نفر نزد ما بودند که همه پرتقال
ميکندند و باغباني ميدادند – پدرت پاييز اينها را استخدام ميکرد تا بعد از
عيد وقتيکه پرتقال تمام ميشد اينها
ميرفتندبه شهر خودشان – من هم ميبايستي هشت تا بچه را نگهدارم بعدهم ميبايستي باغ را لوبيا ميزديم با پنج شش تا
کارگر – من ميبايستي براي اين کارگرها غذا درست کنم – همينطور لوبيا ميزديم – پياز
ميزديم – و وقتي پاييز ميآمد شبها "
لاوند "* ( چادر شب ) ميبافتم – چونکه آخرها مادرم ديگه نميبافت بمن ميداد تا
خودم در خانه ببافم – پاييز هم که اين آخرها ميرفتم " ييلاق " ( جواهر
ده ) و چهار پنج من ( پنج چارک مساوي يک
من است ) پشم ميخريدم و بعد يکشب هشت ده تا از دختر هاي همسايه را خبر ميکردم براي آنها کدو ميپختم – و در
اطاقک جلوي خانه که "گلکار" *
شده بود برايشان حصير ميذاشتم و آنها بر آن مينشستند و تا يک يا دو شب پشم ( لاتن)* ميبافتند – دوشب ميآمدند و پشم را
برايم درست ميکردند – پول به آنها نميدادم – اما برايشان لوبيا يا کدو يا " نخود روغني " برايشان سرخ ميکردم –
ميخورديم و گپ ميزديم و کار ميکرديم – آن را که تمام ميکردم براي "ريشتن
" ريسيدن آنوقت خودم مينشستم و آنرا ميريسيدم – بعد زمستان که ميشد اين مادر
رضا خدا بيامرز( صغرا - که باو مشد علي
حاجي زن هم ميگفتند- که ماما ي محله هم بود ) سالها پيش فوت کرده- با من خيلي خوب بود – هميشه ميرفتيم شب نشيني – پدرت بغل هر
گهواره اي ميخوابيد و اگر آن شب پرتقال بار نميزديم ميرفتيم شب نشيني و تا يک شب
مينشستيم و يک پاي يک پشم جوراب * را
ميبافتم – يک پاي ديگرش را هم ضبح زود دوباره ميبافتم قيمتش چقدر بود بيست
و پنج زر* - و دست آخر بيست و پنج زر تا
پنج تومان – خوب پدر ت هم که ميوه چي بود
و اين همه کارگر هم بودند- شب هاي آن موقع مثل الآن که نبود – گاهي کارگر
ها پرتقال ها را ميچيدند * ( ميکندند ) و ميآوردند و انباري داشتيم ( زماني که من آمدم اين انبار
را درست کرديم ) – محل انبار را خيلي ها شريک بودند از جمله دختر
عموي پدرت و عمه ات و بعد هم خريدن ارباب
ملکي که مال سيد احمد قزويني بود – پدرت
سهم همه آنها را خريد .بعد از اينکه آمدم به خانه پدر تو جلوي خانه را پرچين
کردم – بعد ش هم سيب کاري کردم – ديدم سيب
کاري نميشود داخلش را نهال کاشتيم – کارگر ها با ماشين و اسب پرتقال ميآوردند و ما در انبار زير آن را کاه (
کلش ) ميگذاشتم و آنها را بر آن ميريختند – مشد باقر محمد – کل باقر حسين تقي و
شاطري هم يه سال برايمان کار کرد ولي موقع خواب ميرفت خانه خودش- مشد باقر محمد هم ميرفت خانه خودش ولي تقي پيش
ما بود – چون آنموقع خانه نداشت و ازدواج هم نکرده بود – شاطري سرکارگر ما بود
ميرفت سر باغ براي کندن پرتقال – " له له
گرفتن" و پرتقالهاي شکسته را جمع کردن و..- شاطري بعد وقتيکه ازدواج کرد خودش هم ميوه چي شد – مشد
باقر محمد " پرتقال جور کن* " ما بود
- وسط پرتقالها مينشست و منهم مينشستم و پرتقال ها را جور ميکرديم تا يک يا
دو بعد از نيمه شب - بعد هم مصفي يا تو و
زهره ميبايستي تا دو شب بيدار ميمانديد تا روي جعبه ها را " انگ "* بکنيد -
بعد از اينطرف هم که محصل بوديد - اولها
که جلوي خانه ما جاده نبود و بار پرتقال را ميآوردند و جلوي رودخانه ميذاشتند و
همه را ميبايستي از روي اسب ميذاشتم روي شانه ام و بيارم تو – تند تند و اگر کارگر
بود که يه مقدار را آنها ميآورد ند و گر
نه همه را من خودم يا شما ميآورد يد – روزي ده تا بار اسب هم ميآوردند جلوي خانه و
بعد از روي اسب يه " لاقه "* را چربدار و آن لاقه ديگر را من
ميبايستي ميگرفتم بعد ميبردم تو- اين کارها را در خانه ما بايستي
انجام ميداديم و پدرت هم سر باغ يا در مغازه بود . – براي
باغ
زحمت خيلي کشيديم – آن موقع يک جريب آن چهار صد تومان بود – بيست جريب باغ
را جريبي چهار صد تومان خريديم - از شيخ
الا سلاميها - از احمد شيخ الاسلامي – از پدر هادي آ بزرگ - از الهيان
– از آرحيم و آ شريف – از "
تنگدره " سيد رضا و رباب خانم – از کساني بنام " جان جان ابجي " که
من نميشناسم همه را خريديم - خلاصه بيست
جريب باغ در وسط شهر رامسر خريديم – يه باغ هم نزديک خانه قاسم زاده بغل "
مزار دار "* بغل قبرستان داشتيم که از ميرزا بابا خريده بوديم – که آنرا به
" شکر تقي " ( گاذرها ) يا پدر همين فرخ فر ها فروخت و آنها الان آنجا
خانه درست کرده اند - الان دو تا از
برادرها که دکتر هستند در آنجا خانه درست کرد ه ا ند.
پايان اين بخش از گفته هاي مادر عزيزم که به اندازه
يک دنيا دوستش دارم . بقيه حرفهاي شيرين مادر را بعدا پست خواهم کرد.
فهرست از آخر به اول:
* مزار دار - درخت بزرگي که در سر مزار يا قبرستان هست - منظور مادر از درخت قبرستاني در زکيد محله يا زکي محله رامسر است
*لاقه يعني بار يک طرف اسب و قاطر و ..... و براي پايين کشيدن بار بر اسب بايد دو نفر در دو طرف اسب همزمان بارها را از اسب بر دارند.
* انگ - رنگ کردن جعبه هاي پرتقال جهت درجه بندي
* جور کردن - پرتقالها را در اندازه هاي متفاوت جدا کردن
* پنج زر - پنجزاري واحد پول
* پشم جوراب - جوراب پشمي
* لاتن - پشم را ريستن - ريسيدن - بصورت نخ در آوردن
* گلکار - با گل ديوار يا درون خانه درست کردن
* لاوند - چادر شب - بافتن چادر شب
*جيرکه - اطاق کوچک زير شيرواني -
* جريب - هر جريب هزار متر زمين است
*بيست متري - منطقه اي در مرکز شهر رامسر
* لاوند ووجي - بافتن چادر شب
*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر