۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

هجوم باد.....

باد لیوان پاکتی را بر آسفالت میگرداند هر آنطور که دلش میخواست - شدت باد بحدی بود که چاره را از دست لیوان ربوده بود - لیوان تا چندی پیش پر بود و سنگین و شاید هم در دستان گرم کسی - اما حالا نشسته بود تنها در وسط سرمای آسفالت خیابان  - باد حالا کمی فروکش کرده بود - اینکه باد آنرا از دست چه کسی و از کجا آورده بود چیزی نمیدا نم  لابد از یک جایی - و من در قهوه خانه  از پشت شیشه ای بلند با نگاه به آن پر و خالی میشدم  - ذهنم مثل لیوان در اثر باد به اینطرف و آنطرف میرفت - زندگی همین خالی شدنها و پر شدنها و اینطرف و آنطرف رفتنهاست  - خالی شدن و پر شدن از انرژی و رفتن و کوچ کردن- حالا باد دوباره با وزشی لیوان را به جایی پرتاب کرده است که از چشمانم پنهانش میکند - از چشم من که پنهان شده اما از چشم آسمان نه - لیوان از آن زمانی که از دستان گرم و نرم آن فرد بر زمین سفت و سخت افتاد زندگی تازه ای برایش شروع شد- زندگی پر از غلطید نها مثل کشتی بدون بادبان در دریا که منتظر نور یا تابشی است که فضای تاریک و ابری را بشکافد و خشم باد را کم و آرامش کند و دست از سر آنچه که حالا من میبینم از این لیوان  بردارد و راحتش بگذارد - مگر نه اینست که در زندگی  بخود باشی و راحت باشی  - تا کی میخواهد این فضا ی تیره و طوفانی ادامه یابد ؟ آخ که چقدر دلش میخواست همین حالا یک نوری بر او بتابد و گرمش کند - آخه تنش از باد و بوران یخ بود و از اینطرف و آنطرف رفتن ها کبود و خسته .........

ادامه.......