۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه

مسافرت به ونکور کانادا و شوق دیدار با رفقای عزیزم هادی - کتی - رضا - مریم و فرزندان گل شان …...


ای یار جان - ای یارجو نی
دوباره بر نمی گــــــردد دیگر جوانی



بجز یک دیدار کوتاه با هادی بیش از یک دهه قبل در تورنتو  بقیه رفقایم را از سال ۱۹۹۲ دیگر ندیده بودم و دلم هوای همه آنها را کرده بود ،بخصوص هادی که خاطرات ما باهم بر میگردد به یک دوره از سالهای دانشجویی در فیلیپین قبل از انقلاب در سالهای ۱۹۷۶-۷۷  و دوره دوم در ایران و پس از آن هم در ژاپن .
 بین من و هادی و یک چند تنی دیگر از حلقه دوستان فیلیپین فقط خاطره نیست بلکه دلهایمان است که  بنوع خاصی تربیت شده ، بزرگ شده و بهم گره خورده ،اگر چه حالا هرکداممان در سرا سر جهان پراکنده ایم  .

سال ۲۰۱۱ بود که تصمیم گرفتم در اواخر ماه مه بهمراه همسرم طاهره برای دیدار ی به ونکور برویم زیرا که از کتی همسر هادی شنیده بودم رفیقم هادی مدتی در بیمارستان بستری بوده است .  اما آن واقعه دلخراش در ۷  ماه مه درست ساعت ۵ بعد از ظهر روز شنبه اتفاق افتاد و دانیل پسرم که بیست سال بیشتر نداشت در اثر یک تصادف جان جوانش را از دست داد ( او با پای پیاده از سر کار بر میگشت ، ماشینی برانندگی یک دختر جوان او را برای همیشه از ما گرفت ، پرنده ایکه پرواز کرد و رفت و حالا تنها عکس ها و خاطره اش است که با ماست ) 

بدان خاطر مسافرت ما انجام نشد  ، و روزهایی که با دلی گرفته و بارانی گذشت ، تنها با پیامهای خورشید گونه دوستان بود که آفتاب آن کلامها و پیامها ابر ها را قدری کنار زد و دلهامان را گرم و روشن کرد و ادامه راه نرفته و کار نکرده را برایم هموار کرد تا باشیم و بقدر وسع خودمان در انجامش بکوشیم . روزها و ماهها گذشت تا اینکه بتوانم برای دیدار دوستانم دوباره برنامه ریزی کنم ، بخصوص دیدن هادی که ازیک بیماری جان بدر برده بود . زمانی را تعیین کردیم ، بلیطی خریدیم و روز جمعه ۱۰ آگوست سال ۲۰۱۲ برای یک دیدار ۱۰ روزه راهی ونکور شدیم .


در مسیرمان توقف کوتاهی در  ادمونتون - آلبرتا داشتیم .همان استانی  که حالا برای خودش جایی در بازار تولید نفت جهان باز کرده است  و بسیار کسان از سراسر کانادا جهت پیدا کردن کار بآنجا کوچ میکنند . استانی که سفید های کابوی مآب ( آدمهای فیلمهای وسترن) و محافظه کار بیش از ۴۰ سال است  که دولت استانی را از آن خود کرده اند . البته سود فروش از نفت عاید دولت محافظه کاران شده و خرابیهایش نصیب سرخ پوستان بومی صاحب اصلی زمین و مردم در آلبرتا  .
 پس از پرواز از ادمونتون بسمت ونکوور بود که بد لیل سرمای داخل هواپیما سرما زده شدم و با این حال و روز وارد ونکوور شد یم .

اصولا از شهر های بزرگ و شلوغ و هوای آلوده شان بهمراه آسمانخراشهایش خوشم نمی آید . حاضرم در کشورهای کوچک خاک بخورم تا در هوای آلوده و سمی شهر های بزرگ که بیشتر دیده هم نمیشود نفس بکشم ( البته هوای ونکوور بدلیل کوه و مناطق جنگلی و سرسبز بسیار پاکتر از شهر های بزرگ دیگر است )  . اما من برای مسافرت بیشتر ترجیح میدهم به کشورهای کوچک و در حال توسعه و حاشیه  سفر کنم و با نوع  زندگی و تجربه آنها آشنا شوم . دوست دارم در بازارچه ها (مارکتها ی مواد غذایی ) و خیابانهای زنده  آ نها بلولم - به موسیقیهای فولکلوریک یا اصیل آنها گوش دهم   در اتوبوسهای شلوغ و پر سر و صدای آنها سوارشوم - به موزه های آنها وارد شوم و در رستورانهای کوچک و خانوادگی آنها غذا خورده و در کافه ها یشان قهوه بنوشم .

همانطوریکه گفتم  رفتن ما به ونکوور  بیشتر بخاطر مرور خاطرات گذشته و دیدن رفقایم بود . خاطراتی که با آن صدها داستان کوتاه میتوان نوشت و یا یک رمان بلند ، چرا که ما  زندگی پر ماجرایی را از سر گذرانده ایم -  در ژاپن هر روز صبح که از خانه بیرون میزدیم  شب  خسته با یک داستان کوتاه به خانه برمی گشتیم ، داستان یا فیلم مستند و نمایشنامه ملودرام  یا طنز آمیزی که خودمان بازیگران آن بودیم و گوشت و پوست و احساس مان با آن درآمیخته بود  .  خوشحالم که در این دوره ها آنچه برایم حایز اهمیت بود انسان دوستی - حقوق انسان ها- مهر و محبت  - صلح و عدالت بود و در راه آن تا آنجایی که توان داشته ام مبارزه کرده ام  - بهر حال رفته بودم تا به خاطراتمان بر گردیم و نگذاریم آن خاطرات در پستوهای ذهن مان خاک بخورد و ناپدید شود ، اگرچه آن سرما زدگی سر راهی نگذاشت حد اکثر استفاده را از این 
زمان کوتاهی که در کنار هم بودیم داشته باشیم . اما کاری بود که در اجرای آن تاخیر جایز نبود و تاخیر هم نشد و انجام شد.

شب  جمعه ۱۰ آگوست رسیدیم به ونکوورسرسبز- یکی از بهترین استانهای کانادا با آب و هوای بسیار ملایم و دلنشین - مثل شمال ایران خودمان ( بین تورنتو کانادا و ونکوور کانادا چند ساعتی اختلاف هست - تورنتو سه ساعت جلو است ) و پس از ورود به سالن انتظار رفیق هادی و همسرش کتی را که منتظرمان بودند ملاقات نمودیم و پس از روبوسی و احوالپرسی راهی خانه هادی که در نیمه های کوهی سرسبز با هوای تمیز قرار داشت شدیم ودر حین راه بگفتیم و بخندیدیم  . بخانه که رسیدیم - بار و بنه بنهادیم  ومجددا شرو ع کردیم به سخن از هر دری ،از آن دورها و خاطره ها و دوستان در فیلیپین - ژاپن و کانادا بگفتیم  و از غذ ای خوشمزه کتی جان بخوردیم و تا دیر وقت شب بنشستیم ، تا که خواب آمد بچشمانمان .چقدر همین روز اول بمن انرژی داد از اینکه در کنار رفقای دوران سختی ها نشسته بودم . چه روزهایی - چه سال هایی؟!!
با کتی و هادی در یک کافه در ونکوور -
نمیدانم همان شب بود یا فردایش دوستان گل دیگرم مریم و رضا هم آمدند و با آنها هم دیدارمان تجدید و جمع مان تکمیل شد .
با دیدن فرگل دختر گل هادی و کتی  که حالا دیگربزرگ شده بود  یاد روزهای ژاپن افتادم - کودکی آنها وشرایط سخت ما در ژاپن  .......چه روزهای را گذراندیم، دوران بی پولی ، بی پناهی ،دویدن دنبال کار و بعد از  یافتن کار- پر کاری و خستگی و تازه پس از آن فعالیت های دیگرمان  شروع میشد -  اما  چقدر انرژی داشتیم ما، مگر آن انرژی را پایانی بود ؟!!!
فردای آنروز با هادی و کتی و مریم و طاهره به کناره های اقیانوس آرام رفتیم  وبه تماشای قایق ها ی روی آب  و کوه های سر سبز آن طرف آب های نیلگون مشغول شدیم و به آرامی در کنارش آرام گرفتیم و روحمان را با آن جلا داد یم و آرام آرام در کنارش  قدم زدیم و از اینکه در کنار دوستانم بودم دلم اما گاه گاهی در گذشته ها سیر میکرد و مثل ایام جوانی آرام و قرار  نداشت . با عمقی کوچک  اما با آرزوها و آرمانهایی بزرگ ، چقدر خوبه آدم دلش مثل دل این اقیانوس باشه ،  با ظرفیتی بزرگ و عمیق .
 شور و هیجان همچون موج پشت موج میآمد و قرار و آرامش را از من میستاند و مرا با خود میبرد به آن افق های دوردست .آیا ما به افقهایمان و به خواستهای حد اقل و انسانی مان میرسیم ؟

کتی، من ، هادی و مریم
می گویند این آرامش و صلح اینجا-  نبودن طوفان و جنگ در نقاط دیگر نیست - هست جاهایی که همین الانه که این سطور را می نویسم در آتش جنگ و کشتار و ویرانی میسوزند و دلم  آتش می گیرد ازآن کسانی که به این کشتار و ویرانی ها بخاطر منافع خود یا کشورشان دامن میزنند تا از قبل سود های آن  خود و خانواده شان و یا کشورشان  باصطلاح در آسایش زندگی کنند و کشورشان قدر قدرت جهان شود.
از این خیال خودم را می کشم بیرون  و با قدمهایی مطمین تر در کنارو همراه با دوستانم به چند موسیقی کنار خیابانی جذب میشویم  و به گوش می ایستیم - موسیقی نی نوای کشورهای آمریکای جنوبی که اصلا شباهتی به آمریکای شمالی ندارند - عکس هایی می گیریم و بعد هم سری به بازار عمومی ( پابلیک مارکت) غذایی میزنیم و از آنجا هم به سمت
نوشیدن شراب های جورواجور با مزه های متفاوت و سر آخر هم در یک کافه تریای شلوغ در کناره اقیانوس آرام و در هوای آزاد آن می نشینیم و قهوه و چای مینوشیم .

به خانه که  میآییم هر کدام به گوشه ای میخزیم ومن افکارم  را بدست اوقات یا لحظه های خوش سپری شده می سپارم .
شب را در خانه هادی  سپری میکنیم و صبح باز به دیدن منطقه ای دیگر از ونکوور میرویم که هادی برایمان برنامه ریزی کرده است. منطقه ای پر گل و زیبا که در بالای پارکی جنگلی واقع شده است . خود را به بالای آن میرسانیم  و از آنجا قسمتهایی از ونکوور زیر دید ماست و چه زیبا . یک گلستان با انواع و اقسام گلها ی رنگا رنگ ....تنها روشنک در اینجا نیست که با آن صدای گرم و نرم یا پرنیان وار خود آرام شعری را در برنامه ی گلها یمان بخواند- طوری که گلبرگ ها از گل جدانشوند و از  زندگی نیا فتند .

 
شب را باز در خانه هادی گذراندیم و صبح آرام به طبقه زیر زمین دفتر کار هادی رفتم  و آنجا هادی را در پشت میز محل کارش یافتم با قفسه هایی از کتاب در کتابخانه اش ...... بسمت کتاب ها رفتم ، کتابی برداشته و آرام بر روی فرش نشستم و مشغول شدم .......مدتی را بدین صورت گذراندیم و بعد از ظهر آنروز باز با برنامه ای که هادی ریخته بود به بیرون زدیم و منطقه دیگری از ونکور را به چشم دیدیم .  اینبار با تله کابین خود را بر بالای قله ی گروس در بریتیش کلمبیا  رساندیم که گویا خرس های سیاه و قهوه ای ( گریزلی بیر... )  در آنجا خانه داشتند و نیز در زمستانها محلی است برای اسکی . یکی از خرس ها در لابلای درختان مخفی شده بود . از آن قله غروب ونکور بسیار زیبا و دیدنی بود  . در بالای قله که بودیم چند تن از ایرانیان  کوهنورد را در کافه بالای قله دیدیم که هادی آنها را میشناخت  . از قرار هادی با افراد دیگر گاه گاهی به بالای این قله میآیند و استراحتی در کافه بالای قله کرده و سپس مجددا راهی پایین قله میشوند ...


شب را دوباره به خانه برگشتیم وبا چند تن ازدوستان هادی از جمله دوست عزیزمان رضا خدابخش تا دیر وقت شب نشستیم و گپ زدیم و صبح روز بعد که روز کاری هادی و کتی بود برای آماده کردن هفته نامه شهرگان ( شهروند بی سی  ) برنامه گردش روزانه ما با رضا بود که آمد و ما را به محل جنگلی وزیبای کا پیلا نو در شمال ونکوور برد.

 رضا خدابخش
تقریبا یک روز تمام را در این جنگل راه رفتیم . اولین با ر بود که میدیدم در جنگل پل و پله هایی آهنی را به تنه درخت ها یا به صخره ها با پیچ و مهره وصل کرده بودند و توریستها از روی این پله ها یا پل ها راه میرفتند و به تماشای جاذبه های دیدنی جنگل و درختان سر بفلک کشیده سرو با قطر شش متر ، صنوبر از نوع داگلاس  با بیش از ۲۵۰ سال عمر ،  صخره ها ، رودخانه و پرنده مشغول میشدند . 
دیدنی ترین قسمت کاپیلانو پل معلق طولانی و کم عرضی بود که بین دو صخره و در ارتفاعی  بالا ( بیش از ۷۰ متر ) احداث شده بود که توسط کابل نگهداری میشد و در حین راه رفتن بر آن تکان میخورد - تقریبا مثل پلی که در فیلم ایندیانا جونز تهیه شده بود که با هر قدم بر آن  شوکی به افراد وارد میکرد . 

طریق احداث این پارک جنگلی و پل بدین صورت بوده که در سال ۱۸۸۸ آقای جورج گرنت مکی اسکاتلندی تبار که مهندس راه و ساختمان بوده به ونکور میآید . او تقریبا ۲۴۰۰۰ متر مربع زمین جنگلی از هر دو طرف رودخانه کاپیلانو را میخرد ( شرح و داستان خرید و چگونه صاحب شدن این همه زمین بماند..)  و بعد یک اطاقکی در آنجا احداث میکند . سپس او در سال ۱۸۸۹ پلی از چوب درخت سرو و طنابی محکم تهیه میکند که  اسب ها سر دیگر طناب پل را  با گذشتن از رودخانه به آن سمت حمل میکنند و پس از آن کارگران پل را به بالا ی دره میکشند و با درختان سرو محکم چفت و بست می کنند .
 رضا و من 




 طاهره

از گردشگری در کاپیلانو بر میگردیم و شب را اینبار در خانه مریم جمع میشویم ، در آنجا بهمراه هادی و کتی و  حلقه ای از دوستان نزدیک آنها و
با  نینا و بهاره فرزندان مریم و رضا برای نخستین بار دیدار میکنیم و از غذاهای خوشمزه مریم میخوریم . رضا ضمن معرفی من به نینا می گوید که ما سالهایی را در کنار هم در ژاپن گذرانده ایم ، و از نینا می پرسد که آیا از من و  آن دوران هیچ به خاطرش هست ؟ نینا در پاسخ به پدر تنها کمی از ژاپن را بخاطر می آورد ، نینایی که دیگر آن دختر کوچولوی ژاپن نیست و  حالا برای خودش خانمی شده است و در صدد ازدواج.
طاهره - نینا- همسر نینا - من 
نمیدانم فردای آنروز بود یا روز دیگر رضا ما را برای گردش در داخل شهر و مکان های دیدنی ونکور و اطراف ساحل با  کشتی های توریستی بزرگ ( کروز ) که لنگر گرفته بودند برد . یکی از مکانهایی را که رضا نشانمان داد قسمت شرق ونکوور بود با خیابانی پر از آدمهای معتاد که دو طرف خیابان را اشغال کرده و در همان جا میخوردند و میخوابیدند .
 قبلا در اخبار تلویزیون در مورد این مکان شنیده بودم اما از نزدیک آنرا ندیده بودم ، واقعا اسفناک بود .
یکی دیگر از جاهایی  که بهمراه رضا دیدیم رودخانه فریزر بود که بسیار پهن و در مسیر آن درختهایی را که از کوههای جنگلی بالای مسیر آب بریده بودند بکمک جریان آب رودخانه به پایین کوه و به شهر آورده و در بخش های متفاوت کنار رودخانه جمع کرده بودند . شرکت های صنعت چوب پول های کلانی از طریق از بین بردن درختان جنگلی بجیب میزنند .



همه  شرکت های اینچنینی برای از بین بردن فضای سبز و کره زمین اصلا پاسخگو نیستند و تازه طلبکار هم هستند که در کشور ایجاد شغل میکنند .
شب را در خانه هادی سپری میکنیم و روز بعد را با حضور در عروسی فرزند یکی از دوستان خانوادگی  مریم و کتی میگذرانیم و تا پاسی از شب شادی میکنیم و میرقصیم  و  روز بعد هادی ما را  به کناره های ساحلی و زیبای شهر ونکوور میبرد که بی نظیر بود ، بخصوص غروب آفتابش و مسیر آسفالته کنار اقیانوس برای دوچرخه سواران و دونده ها  - با دیوارهایی پر از تمشک  .



شب آخر را باز بهمراه مریم - کتی و دوستان هادی از جمله برادر هادی خرسندی و همسر
ش درخیابانهای شلوغ مرکز شهر ونکوور و سپس در یک رستوران هندی با غذاهای بسیار تند آن تا دیر وقت گفتیم و خندیدیم .

و بلاخره روز خداحافظی سر رسید و دوستان گلم هادی و کتی ، مریم و رضا از هیچ محبتی دریغ نکردند و ما با خاطره ای خوش ونکوور را بسمت تورنتو ترک کردیم .
-------


رضا- همسر نینا- بهاره- نینا- مریم                                                                        هادی - فرگل - کتی 

جهان یادگار است و ما رفتنی
ز مردم نماند بجز گفتنی

باید گفت و نوشت . میتوان از این سفر هیچ  ننوشت و از آن هم  اصلا یاد نکرد .اما مگر ادم چند بار بدنیا می آید ؟ مگر نه اینکه آدم ها با خاطرات شان زندگی میکنند ؟ بارها و بارها وقتی سالمندانی را در محفلی یا در کافه ای دیده ام و یا می بینم و چنانچه موقعیتی دست داده باشد و یا اگر در کنارشان نشسته باشم، از آنها در باره خاطراتشان سوال کرده ام و آنها هم با رویی باز آنچنان خوششان آمده که انگار منتظر بوده اند کسی چنین سوالی از آنها بکند تا هر آنچه را که در درونشان انبار کرده بودند بریزند بیرون و ساعتها از جنگ و آواره گی و کوچ و خانواده هایشان و از زندگی و تجربه های شخصی شان برایم بگویند. هربار که پای صحبت هرکدامشان نشسته ام سعی کرده ام احتیاط کرده و از دایره احترام به سالمندان خارج نشوم و بیشتر گوش باشم تا گوینده .و هر بار که از پای صحبت آنها برخواستم مثل این بوده است که مشعلی با نور و شعله هایی از تجربه های زندگی شان را بدست من سپرده باشند تا من و ما بتوانیم با آن درس ها بهتر زندگی کنیم . می گویند امروزه جوانها هر چه بیشتر از نشستن پای صحبت بزرگتر هایشان دور میشوند و یا احتراز میجویند و بقولی همه چیز فهمند و دانای کل اند ، بد نیست به یک موضوعی اشاره کنم که سالها قبل در منطقه کالدونیا ( منطقه شش ملت - که متشکل از شش قبیله سرخپوست است ) یکی از رهبران جوان سرخپوست  بمن گفت :  ما به سالمندان و بزرگتر هایمان احترام میگذاریم چرا که آنها تاریخ و فرهنگ ما ن هستند و قصه ها و حکایت های تاریخی و فرهنگی ما را از نسلی به نسل دیگر سپرده اند. آنها همه چیز ما هستند و بدون آنها ما هیچیم …….
مثل اینکه از شرح ماجرای سفر دور شده ام و طبق معمول سر به آسمانها زده ام …..بله باید گفتنی ها را گفت  و نوشتنی ها را نوشت . مگر نه اینست که  بسیار فیلمها و نمایش نامه ها ، داستانها و کتاب ها از همین خاطرات ها نوشته و یا ساخته شده اند.
پایان/