۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه



به یاد دکتر عطا صفوی

با کمال تاسف با خبر شدیم که آقای دکتر عطا صفوی یکی از شخصیت‌های شریف، استوار و ایراندوست جامعه سیاسی ایران، در سن ۸۶ سالگی در اثر سرطان مری در شهر تورنتوی کانادا با زندگی وداع کرده ‌است. او سال‌های زیادی از عمرش را در اردوگاه‌های کار اجباری شوروی سابق به‌سر بود. عطا صفوی از معدود جان به در بردگانی از هزاران ایرانی بی‌نام و نشان بود که در یکی از فجیع‌ترین برده داریهای قرن بیستم در دوران استالین و سپس شوروی سابق، نابود شدند.


با کمال تاسف با خبر شدیم که آقای دکتر عطا صفوی یکی از شخصیت‌های شریف، استوار و ایراندوست جامعه سیاسی ایران، در سن ۸۶ سالگی در اثر سرطان مری در شهر تورنتوی کانادا با زندگی وداع کرده ‌است. صفوی با بازگویی خاطرات خود در كتاب‌های "خانه دایی یوسف" و "در ماداگان كسی پیر نمی‌شود" با زبانی ساده و صمیمی، نقش مهمی در آشکار سازی حقایق مربوط به زندگی و سرنوشت چهار نسل ایرانیان در شوروی سابق بازی کرد. او از معدود جان به در بردگانی، از هزاران ایرانی بی نام و نشان بود که در یکی از فجیع ترین برده داریهای قرن بیستم در دوران استالین و سپس شوروی سابق، نابود شدند.

دکتر صفوی که ٥٧ سال از زندگانی خود را در اردوگاههای استالینی و كشور شوروی سابق، در اردوگاه های کار اجباری، زیر تحقیرهای دائمی، بازجویی‌های ک.گ. ب. و مجازات های غیر انسانی و پرتگاه های مرگ و زندگی حیوانی گذرانده بود، هرگز امید و شخصیت انسانی خود را از دست نداد.

اما آنچه که از این مازندرانی پر احساس، انسانی پرمایه و شایسته احترام می ساخت، توان او در بسیج نیروهای مثبت درونی اش برای ادامه حیات و نبرد در کشاکش سرنوشت و آزادی اراده بود.

خواست زندگی، در درون او چندان نیرومند بود كه او را وا می‌داشت تا ایستادگی کند و بر دشواری‌ها چیره گردد. هر آنچه که او را از پای در نمی انداخت، قوی ترش می ساخت. او در تاریک ترین روزهای زندگی نیز در جایی روشنایی را كشف می کرد و از همان روزنه تنگ و باریك پنجره ای برای امید می ساخت. عشق به ایران و زادگاهش مازنداران، در همه این سالها به رویای بزرگ و پناهگاه روحی او تبدیل شده بود.

یاد او را گرامی میداریم و فقدانش را به بازماندگانش تسلیت می گوییم.

تورج اتابکی ـ شراره اتابکی نصرتی فرد ـ سعید الموتی ـ بابک امیر خسروی ـ حسن بهگر ـ فریدون پیشواپورـ بیژن پور بهنام ـ علی حاج قاسمی ـ نقی حمیدیان ـ یوسف حمزه لو ـ محسن حیدریان ـ جمال خرم ـ داود رمضان زاده ـ عزیز سینا ـ علی شاکری ـ علی شاهنده ـ مسعود شب افروز ـ بهرام عباسی ـ مرتضا عبدالعليان ـ میرحمید عمرانی ـ ناهید قاجارـ یدی قربانی ـ بهروز فتحعلی ـ اتابک فتح الله زاده ـ فرهاد فرجاد ـ شیوا فرهمند راد ـ رحمان لیوانی ـ عباس مظاهری ـ گیتی ناسخی ـ ابراهیم نبوی ـ منوچهر نوروزیان ـ اصغر نصرتی ـ وهاک هاکوبیان ـ منصور همامی ـ داریوش یوسفی.

http://www.iran-emrooz.net/index.php?/news1/37739/



۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

عطا صفوي از ماگادان سيبري تا کانادا در تبعيد




دکتر عطا صفوي را که با کتاب خاطراتش بنام " در ماگادان کسي پير نميشود " حتما معرف حضور تان هست که  نه سال  از عمرش را در اردوگاههاي کار شوروي در سيبري گذراند . اين کتاب را اتابک فتح اله زاده نوشته است. دکتر عطا صفوي در روز 26 ماه مه در سن 86 سالگي در تورونتو – کانادا درگذشت. در گذشت ايشان را به خانواده اش در ايران – به مايا همسر وفادارش و به آرمان پسرش و کارن نوه اش تسليت ميگوييم.

خودش ميگويد :
کس نبود آنهمه بيچاره چو من /
کس مباد از وطن آواره چو من/

پيش از رفتنم به کوبا در ماه ژانويه امسال دکتر صفوي زنگ زد و خبر بدي را بمن داد/ او گفت به بيمارستان رفته و دکتر بعد از معاينه به او گفته که دچار بيماري سرطان مري شده است / و بايد تحت مداواي " راديشن- اشعه درماني " قرار گيرد ./ ضمن تاسف گفتم با نيرويي که از شما سراغ دارم از پس اين بيماري بسلامتي عبور خواهي کرد و وقتيکه برگشتم در کنارت خواهم بود ./ بعد از برگشت طبق قولي که داده بودم بهمراه همسرم بديدارش در تورونتو رفتم و با مايا همسر روسي اش از حال و احوال او جويا شدم / مايا گفت در اطاق خوابيده و پس از اينکه در کنار تختش قرار گرفتيم چشمانش را باز کرد و توانستيم دقايقي را با هم صحبت کنيم. خيلي لاغر شده بود – در حين صحبت مايا وارد اطاق شد – پتو را کنار زد و شروع کرد به ماساژ دادن پاهايش.هر وقت که با دکتر صفوي بودم چند بيت شعر برايم ميخواند و ميگفت هر ايراني بايد سيصد تا هزار شعر از حفظ باشد./
اينها را که در اينجا ميآورم زمزمه هاي شعري اوست :
زندگي چون مردن است / اين تعلل – اين توحش خون مردم خوردن است / و يا :
ميگيرد تيشه / ميزند بر ريشه اش / تا که ويرانش کند / پس با که بايد گفت دردي را که درمانش کند /

دکتر عطا صفوي کلا لاغر اندام اما قوي بود – پياده روي را دوست داشت – دايم از خانه اش تا مرکز مغازه ها و پلازاي ايراني ها در خيابان يانگ – تورونتو کانادا در رفت و آمد بود – و هفته نامه ها و ماهنامه ها ي ايراني چاپ تورونتو را بر ميداشت و ميبرد و ميخواند / دغدغه ايران را داشت /
وزنش بعد از يکهفته اشعه درماني به چهل کيلو رسيده بود / دکتر هاي بيمارستان از هفته دوم " اشعه درماني " را متوقف کرده  و او را به خانه فرستاده بودند / در خانه مايا همسرش از او مراقبت ميکرد – غذايش فقط سوپ شده بود و روزبروز هرچه بيشتر از وزنش کاسته ميشد / دايم در تختخواب خوابيده بود – بمن ميگفت نميتوانم بلند شوم سرم گيج ميرود و ميافتم و چند بار افتاده ام – آرمان پسرش هم همراه دکتر زندگي ميکند و عکس نوه اش کارن را روبرويش بر ديوار زده بودند /

درد منصب- درد شهرت - درد پول /
ميشود درمان فقط با خاک گور /

روز عيد امسال با دسته گلي بديدارش رفتيم و حالا ديگر سي و سه کيلو شده بود – گفتم آيا با خانواده در ايران ارتباط داري ؟ گفت : با خواهرم ( اختر- عزيز ) تلفني در بهشهر مرتب صحبت ميکنم – گفتم فيلمي را که عارف محمدي ازت گرفته و ساخته – نمايش داده و تماشاگران با ديدن آنهمه درد و رنجي که در راه وطن دوستي کشيدي اشک ريختند – خوشحال شد – دستش را به پاس تلاشهايش در راه ايران و وطن دوستي اش بوسيدم و بعد با مايا و آرمان اطاق را تر ک کرديم ./
دکتر صفوي ميگفت : از روسيه بهمراه مايا پس از چهل و يکسال و صد و هفتار شش روز ( 41 سال و 176 روز ) به ايران رفتيم و خواستيم در آنجا مطب باز کنيم و با مشکلاتي که مسولين بخاطر زدن يک تابلو درست کردند از خير آن گذشتيم – اين مقارن همانساليست که خميني مرده بود و شبانه روز عزا داري بود / مايا که علاقه داشت ايران را ببيند ميگفت : عجب کشوريست اين کشور ايران ؟؟!!
خلاصه پس از 122 روز ايران را ترک کرديم و برگشتيم به دوشنبه -تاجيکستان و بعد هم آمديم کانادا و تقاضاي پناهندگي نموديم ./
خيلي از اين رژيم دلخور بود – ميگفت بر پدر اينها لعنت –
از ايران و طبيعتش برايم ميگفت – از مازندران و يه قدري هم ترانه مازندراني برايم خواند :
"ته بالاي تلا ر من در زمينم ......./ و ...

آرزومرد و جواني رفت وعشق از دل گريخت /
غم نميگردد جدا زين بار سنگينم هنوز/
دکتر صفوي از بي فرهنگي هاي اينهايي  که الان در ايران در راس کارند ميناليد و ميگفت : " انسان داراي فرهنگ و متمدن مزاحم کسي نميشود "/
چند کلمه اي از زندگي دکتر عطا صفوي :
" بيست ساله بودم که از ايران به شوروي گريختم – ده سال در زندان استالين در اردوگاههاي کار ماگادان در سيبري بودم – سي ساله بودم که آزادشدم و آمدم به دوشنبه ( تاجيکستان ) – يعني سال 1956 – با مايا در دوشنبه آشنا شدم و چند سال بعد ازدواج کرديم – درس خواندم و دکتر شدم – بيست سال در جراحي عمومي کار کردم و 30 سال هم در زمينه تخصص " اورولوژي" در دوشنبه کار کردم – پسرم آرمان الان چهل و نه سالش است و کارن نوه ام بيست و پنج سال دارد./

عمر اگر خوش گذرد زندگي نوح کم است /
گر بسختي گذرد نيم نفس بسيار است /

بدرود دوست عزيزم دکتر عطا صفوي – بدرود/
يادت هميشه در دل ايران و ايراني/
مرتضي عبدالعليان – اوکويل-کانادا – ماه مه 2012
عضو هييت مديره کانون روزنامه نگاران کانادايي براي آزادي بيان ( سي –جي –اف- اي)
  

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه


" ونسسلا- کينيتو – وينزونز " قهرمان ملي فيليپين -
برادر مادربزرگ همسر قبلي من (  کارمليتا هاريت گينتو- مادر فرزندانم دانيل – اخگر و روزبه  ) از فيليپين "ونسس لا - کينيتو - وينزونز " بود. او يک  وکيل - سياستمدار - رهبر دانشجويان دانشگاه فيليپين و نيز رهبر يک گروه مقاومت چريکي برعليه نيروهاي اشغالگر ژاپني در جنگ جهاني دوم بود .
"ونسسلا  وينزونز" يکي از اولين فيليپيني هايي بود که پس از اشغال فيليپين توسط ارتش امپراطوري ژاپن در جنگ دوم جهاني در  12دسامبر 1941 اقدام به سازماندهي  يک گروه مقاومت چريکي با 2800 نفر چريک نمود. و خود فرماندهي عمليات چريکي را بعهده داشت و پس از  نزديک به يک سال مبارزه و مقاومت  و کشتن نزديک به سه هزارتن از اشغالگران ژاپني و آزاد سازي منطقه بومي خود " بيکول – کامارينس نورته "   در 8 جولاي 1942 بدليل خيانت يکي ديگر از چريکها محل اختفاي آنها کشف و توسط نيروهاي ژاپني دستگير و در 15 جولاي همانسال بهمراه پدر - همسر و دو تن از فرزندانش اعدام شد. ژاپني ها بدليل انتقام گيري از او با سرنيزه آنقدر به تن او حمله ور شدند تا کشته شد. دو تن از فرزندان او را که مخفيانه نزد خواهر بودند يکي  پسر که بعدها دو دوره استاندار منطقه خود شد و ديگري دختر هنوز در فيليپين بسر ميبرند. يکبار مادر بزرگ همسر قبلي من "سرافينا وينزونز" در مورد برادرش بمن چنين گفت :" وقتيکه خبر دستگيري برادرم پخش شد و آنروزي که قرار بود برادرم را نيروهاي نظامي ژاپني به شهر وينزونز بياور ند تمام مردم در شهر جمع شده بودند و من برادرم را  در يکي از کاميونهاي نظامي ژاپني ديدم که براي اعدام ميبردند ." 
يادم ميآيد  پسر قهرمان ملي که دو دوره استاندار شهر دايت – کامارينس نورته بود و نام پدر را دارد ( ونسسلا – وينزونز – جونيور ) و به مسلک صوفيگري کشيده شده - يکبار در سال 1985 صبح زود مرا با خود به يک" صبحانه سياسي " در يک هتلي در منطقه "مکاتي " در مانيل برد که بسياري از وزرا و نمايندگان پارلمان در آنجا حضور داشتند و مشغول گپ و گفت در مورد مسايل سياسي روز فيليپين بودند – و چند تايي را هم بمن معرفي کرد از جمله وزير کار - در آنزمان بود که با واژه " صبحانه سياسي " آشنا شدم . 


نقشه شهر وينزونز در کامارينس نورته




مرکز وينزونز در دانشگاه فيليپين در شهر مانيل پايتخت فيليپين